مفهوم «دموکراسی حقیقی» در اندیشهی مارکس
۱ – پیشگفتار
«او تصور میکند که پرولترها نسبت به حق شهروندی بیتفاوتاند. کارگران به حق شهروندی، یعنی شهروندی فعال، چنان اهمیت میدهند که در جایی که از آن برخوردار هستند، مانند آمریکا، از آن ''بهخوبی استفاده میکنند''، و در جایی که از آن محرومند، برای کسب آن تلاش میکنند.»
مارکس، «ایدئولوژی آلمانی»، (مجموعه آثار، ۵:۲۱۷)
تشخیص این واقعیت که در دوران معاصر، دستکم از زمان انقلاب فرانسه تاکنون، «دموکراسی» چه در عرصهی نظری و چه در شیوهی زیست بالفعل جوامع بشری، بهعنوان معضلی حیاتی کماکان لاینحل مانده است، چندان دشوار نیست. دموکراسی بورژوایی، نه در ساحت کنونی آن، بلکه حتی در آغاز، زمانی که در پیکار با فئودالیسم از اصالتی تاریخی برخوردار بود، و در آثار اندیشمندانی چون مونتسکیو و هیوم، و غیره، پژواکی نظری یافت، با اینکه گامی بزرگ به پیش بود، معضل تجدید سازماندهی دموکراتیک جامعهی معاصر را نیمهکاره و معلق باقی گذاشت. صرفنظر از کلیهی موانعی که طبقهی پیروزمند انقلاب بورژوایی بهطور عملی علیه مشارکت فعال شهروندان ایجاد کرد، خودِ مفهوم دموکراسی بورژوایی، درعرصهای صرفاً حقوقی-سیاسی، حتی در خود-فهمی محض و خالصانهی اندیشمندانش، از یک کاستی بنیادین برخوردار بود: واگذاری خود-سرنوشتسازی شهروندان به زبدگانی که به نمایندگی از طرف آنها، بهجای آنها تصمیم میگیرند، حال این نهاد تعیینکننده چه در یک جمهوری یا سلطنت مشروطه انجام وظیفه کند.