جورج لوکاچ در اسارت استالین
۲۹ ژوئن ۱۹۴۱. پاسی از شب گدشته بود. درساعت ۳ صبح پلیس سیاسی درخانه لوکاچ را کوبید و وارد شد. چند مامور پس از بهم ریختن خانه، و به سرقت بردن نوشته های لوکاچ، او را دربرابر چشمان بهت زده همسرش «گرترود» و دخترش «آنا» دستگیر کردند.
مقصد: سلول انفرادی در زندان مخوف «لوبیانکا»! افراد بسیاری - همچون بوخارین، زینوویف، کامنوف - پس از وردود به لوبیانکا تیرباران شده بودند. فرمان استالین ساده بود: دستگیر کن، شکنجه کن، اعتراف بگیر، حکم را صادر کن و به جوخه تیر ببند!
قتل عام اکثریت رهبران بلشویک، چنان جو رعب و وحشتی ایجاد کرده بود که جیک کسی در نمی آمد. در حلقه نزدیکان استالین فقط افرادی چون «بریا»، «مولوتوف»، خروشچف و سایر امنیتی ها باقی مانده بودند. لوکاچ هم اندیشمند بود و هم هوشمند؛ می دانست که بر سر دیگران چه آمده است. سال ها پیش او را از «کمینترن» اخراج کرده بودند. کمونیست های مجارستان تحت تاثیر «بلا کون»، به «چپ روی کودکانه» متهم شده و مورد غضب استالین بودند.
ماجرا از این قرار بود که یک جاسوس مجارستانی که در مرز دستگیر شده بود، زیر شکنجه «اعتراف» می کند که ماموریت او برقراری تماس با لوکاچ بوده است. خودِ آن «جاسوس»، بنام ایستوان تیمار، پس از «اقرار» تیرباران می شود. لوکاچ ساعت های متمادی تحت بازجویی بود. اما کار تمام نشده بود. جلسه بعدی به قرار زیر بود:
- بازجو: شما در نشست اول با کله شقی از اعلام کتبی فعالیت های مجرمانه ضد دولتی، ضد حزبی سرباز زدی.
ـ لوکاچ: من هرگز مرتکب جرمی علیه حزب و دولت شوروی نشده ام. من در این مورد هیچ چیزی برای اعتراف ندارم.
…
- بازجو: تحقیقات ما اسنادی را جمع آوری کرده است که ثابت می کند که تو یک پرواکاتور بوده ای و در سال های مهاجرت مخبر پلیس بوده ای و فعالیت های کمونیستی را به آنها گزارش می کردی.
- لوکاچ: من هیچگاه چنین نبوده ام.
- بازجو: تحقیقات ما همچنین شواهدی پیدا کرده است که سال های متمادی علیه شوروی جاسوسی می کردی. تمام جرئیاتش را شرح بده.
- لوکاچ: من هیچگاه علیه شوروی فعالیت جاسوسی نکرده ام.
- بازجو: احتیاجی به دروغ گفتن و رفع مسئولیت نیست. مدارکی که در دست داریم نقش جاسوسی و تحریک آمیز شما را برملا می کند.
باز جویی ها تمام نشده بود. لوکاچ باز هم می بایست ساعت ها تن به بازجویی بدهد. بدیهی است که بازجوهای استالین واقعا شواهدی علیه لوکاچ نداشتند. مع الوصف در گزارشی که تهیه کردند جرم او را «جاسوسی علیه کشور» اعلام نمودند. محکومیت چنین جرمی مرگ است.
اینکه لوکاچ از این ماجرا جان سالم بدر برد بیشتر به یک «معجزه» می ماند. ماجرا از این قرار بود که همسر لوکاچ، گرترود، که خود یکی از فعالین بلشویک بود دست بدامن مولوتوف شد. در نامه ای، با خواهش و زاری از او درخواست کرد که لوکاچ را از مرگ نجات دهد. گفته می شود که فعالیت های دیگری هم در آزادی او موثر بوده است چون کلا مولوتوف به بخشندگی، فضیلت، عدالت و پایبندی به اصول اخلاقی مشهور نیست.
در دفتر خاطرات دیمتریف رهبر کمینترن آمده است که «راکوسی» یکی از رهبران حزب که قبلا مدتی به جرم همکاری با تروتسکیست ها زندانی شده بود، از دیمتریف آزادی لوکاچ را درخواست می کند. به هر تقدیر دیمتریف موضوع را با استالین در میان می گذارد. پس از مدتی بحث، استالین در حین پک زدن به پیپ روی یک تکه کاغذ می نویسد ولش کنید. ۲ ماه پس از دستگیری، لوکاچ از زندان جان سالم بدر می برد.
لوکاچ بعدها در بیوگرافی خودش یادآور می شود که «شانس آورد». او همچنین به اسارت پسرخوانده اش (فرنک جانوسی) اشاره می کند که به کار با اعمال شاقه محکوم شده به اردوی کار سیبری (مرسوم به گولاگ) فرستاده شده بود. پس از این ماجرا، لوکاچ از فعالیت سیاسی کناره می گیرد و در سال ۱۹۴۵ به بوداپست برمی گردد. اما به قول خودش مشغول کار تحقیقاتی می شود.
لوکاچ در جریان انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان که توسط پیمان ورشو به خون کشیده شد، دوباره به فعالیت رو می آورد و وزیر فرهنگ دولت کوتاه مدت ایمره ناجی می گردد. با سرنگونی و اعدام ناجی، لوکاچ دوباره از حزب اخراج می شود. بعدها چند بار تقاضای عضویت مجدد کرد اما پذیرفته نشد. از آن زمان تا موقع مرگش در سال ۱۹۷۱، لوکاچ مشغول کار روی اثری بود بنام «هستی شناسی وجود اجتماعی» که بقول خودش «نتیجه ۳۰ سال زحمت است.»
من ۷ سال پس از مرگ او با لوکاچ آشنا شدم و تحت تاثیرش، با اشتیاق فراوان مقاله «مارکسیسم ارتدکس چیست؟» از کتاب «تاریخ و آگاهی طبقاتی» را ترجمه و منتشر کردم. سروکله زدن من با لوکاچ و آثارش، منجمله «هگل جوان»، کماکان ادامه دارد. برای من این پرسش بی پاسخ مانده بود که چرا لوکاچ علیرغم تمام مصیبت های شخصی و واقعیات بالفعل، با همه انتقاداتی که به استالین و بوروکراسی حاکم داشت، هیچگاه در تعبیرش از سرشت سوسیالیستی آن کشور تجدید نظر نکرد؟
من در حال حاضر مشغول کار روی مقاله ای هستم که بتواند پرسش مرا پاسخ دهد.
مطالب بالا بعضا برگزیده ازمقاله ای است بنام «ذهن اسیر جورج لوکاچ»، نوشته آپاد کاداراکی.
http://www.hungarianreview.com/article/the_captive_mind_of_gyorgy_lukacs
No comments:
Post a Comment