چه کسی انتزاعی می اندیشد؟
«کلیت انضمامی، کلیتی در اندیشه، یک وجه انضمامی تعقلی و در واقع محصول اندیشه و ادراک است.»
- کارل مارکس، (گروندریسه، ص ۱۰۱)
زمانی که روزا لوکزامبورگ ساختمان «تجسمی» جلد دو م کتاب «سرمایه» را به نقد کشید، گزینش یک جامعه سرمایه داری «بسته و منفرد» توسط مارکس را به «مهملاتی خارق العاده» تشبیه ساخت. لوگزامبورگ در برابر تجریدِ محضِ اجتماعی متشکل از سرمایه داران و کارگران، بدون لحاظ کردن بازار جهانی، یعنی یک جامعه سرمایه داری «خالص»، با شهامتی بی نظیر اعلام نمود که چنین جامعه ای اساسا نمی تواند وجود خارجی داشته باشد. بدیده او، «واقعیت»، نافی «تئوری» و جامعه تجریدی و ساختگی مارکس است.
خطای مارکس چه بود؟ اینکه روابط سرمایه داری را با توسل به «قدرت تجرید»، در «وضعیت خالص» آن، بدون دخالت فعل و انفعالات جانبی و «چرخه ی سبعانه پیش شرط ها» مورد سنجش قرار داده بود. «در صورت بندی های اقتصادی، نه میکروسکوپ و نه معرفه های شیمیایی کاربرد دارند. قدرت تجرید باید جایگزین هردو گردد.» (سرمایه ۱:۹۰) در غیر اینصورت، «آزادی حرکت در امور مادی» ممکن نیست چرا که داده ها نه فقط کمیت هایی بی کران اند، بلکه مملو از «اشکال غیر عقلانی» و «مجهول»اند.
دراینجا میانجی «قدرت تجرید» است که مجموعه ی مصالح و مواد جهان مادی را در ارتباط متقابل آنها و در فرآیند حرکت و دگردیسی آنها در کلیتی انضمامی ترکیب کرده و سپس به عرصه ای مفهمومی، به «ایده» منتقل می کند. چنانچه این روش با موفقیت انجام گیرد، ممکن است چنین به نظر بیاید که با «ساختمانی از پیش بنا شده» مواجهیم. (همانجا، ص ۱۰۲) مارکس دقیقا همین را از خواننده خود انتظار دارد. آنکه می خواهد کار مرا دنبال کند، می باید «راه خود را از انتزاعی به انضمامی باز کند.»
این روش همانا شروع از «ساده» به «مرکب»، از «سلول» (کالا) به «کل اندام» است. گذار از تعینات ساده و تجریدی به تعینات غنی تر، حرکتی است که به واسطه آن اندیشه دیالکتیکی وجه انضمامی را مالِ خود کرده و آن را در «مفهوم» بازتولید می کند. مارکس اساسا بر این باور است که درک رابطه انسان با انسان، «صرفا با میانجی گری تجرید نمود خاص یافته و فردیت پیدا می کند.» (گروندریسه، ص ۱۴۲)
شالوده نظریه ارزش مارکس این است که انسان ها با کار یکدیگر بعنوان کاری یکسان و عام ارتباط برقرار می کنند و در چنین شکلی، بعنوان کاری اجتماعی. «این همانند کل تفکر انسانی یک تجرید است و روابط بین انسان ها فقط تا آنجا واجد هستی است که از اندیشه و قدرت تجرید آنها ناشی شده باشد.» (دستنوشته های ۶۳-۱۸۶۱، کلیات آثار ۳۰:۲۳۲) درنزد مارکس، این قدرت تجرید درمورد بدوی ترین شکل دادوستد نیز صحت دارد. او در دستنوشته های ۶۱-۱۸۵۷ خود، بومیان ساحل جنوبی افریقا را مثال زده و عنوان می کند که:
«یک قالب آهن درابتدا پولی واقعی بود که بعدها به پولی ایده آل تبدیل گشت. اما آنها کماکان سعی داشتند ارزش پیشین آن را حفظ کنند. اما در خلال دادوستد فهمیدند که ارزش (آهن) دربرابر طلا و غیره، متغیر است. چنانچه یک قالب آهن ایده آل قادر به حفظ ارزش خود گردد، می بایست معرف مقادیر متفاوتی از کمیت های بالفعل آهن باشد. این یک روش پیچیده محاسبه است که قدرت تجرید آنها را تصدیق می کند.» ( مجموعه آثار، ۲۹:۲۲۳)
پس «قدرت تجرید» در حکم آن واسطه ای است که از طریق آن یک مفهوم در تفکر موجودیت پیدا می کند. برچسب «انتزاعی»، پیش و پا افتاده ترین انتقادی است که همواره به اندیشه دیالکتیکی زده شده است. دیدگاهی که به زعم خود «کنکرت» یا انضمامی است، به مشهود، ملموس و تجربی، خصلتی ایستا، ثابت و بالفعل اعطا می کند. اما همانطور که مارکس تاکید می کند، چنانچه ذات و نمود قرین یکدیگر بودند، دیگر چه نیازی به علم بود؟
با این حال، یک «ذات» مالا باید «پدیدار» گردد. امر واقع، یا بالفعل، ماحصل وحدت ذات و نمود است اما تا پیش از ظهور بطور بالقوه، یک «پتانسیل» یا امر «ممکن»، دربطن فعل و انفعالاتی که در سطح صورت می پذیرد «مستتر» است. آنچه «نامعلوم» است، آنچه در اثر تلالو تحرکات پر سروصدا و مشروط اوضاع کنونی درحال «شدن» است اما به چشم نمی آید، بار دیگر از زیر خاکستر شعله ور می شود و مثل همیشه، آنهایی که «انتزاعی» نمی اندیشند را غافلگیر کرده و از خواب غفلت بیدار خواهد کرد. متاسفانه این فاجعه ای است که در بسیاری از جنبش های اجتماعی قرن گذشته گریبان گیر روشنفکران رادیکال بوده است.
امر «جامع»، امری «مشترک» یا جمع جبری آرایش قوای تشکل ها و گرایشاتی که در سطح جریان دارند نیست. «انضمامیِ حقیقی، دربر گیرنده کلیت غنای دو عرصه ی هستی و ذات است به وجهی که هردو، در یگانگی اندیشه ترکیب شده باشند.» (هگل، منطق، بند ۱۶۰)
No comments:
Post a Comment