ریشهیابی گسست ''مارکسیست''ها با مارکسیسمِ مارکس
در حواشی «نقد برنامه گوتا»
۱ - پیشگفتار: اتحاد، اتحاد، اتحاد!
''بهخاطر مسخره کردن نقشهها و دست انداختن او بهعنوان یک 'بناپارتیست روشنفکر' و غیره، لاسال از دست من و همسرم کاملا خشمگین بود. او فریاد برآورد، غوغا کرد، خود را به در و دیوار زد و سرانجام در ذهن خود فروکرد که من بیش از حد 'انتزاعی'ام تا سیاست را درک کنم.''
از نامه مارکس به انگلس، ۳۰ ژوئیه ۱۸۶۲ (مجموعه آثار، ۴۱:۳۹۰)
متن پیشرو بازنگری اجمالی فرایند شکلگیری گرایش یا گرایشهایی ظاهرا مارکسیستی است که دستکم یک دهه پیش از مرگ مارکس، خود را از مبانی نظری او جداکردند؛ فرایندی که نهایتا در نقطهی اوج خود در ۱۹۱۴ با سقوط کامل مارکسیسم رسمی توام شد. مخالفت با «نقد برنامه گوتا» (۱۸۷۵)، نقطهی عطف آن چرخش مرگبار است، اما نطفههای آن در اوت ۱۸۶۹، زمان تاسیس «حزب سوسیال دموکراتیک کارگران» آلمان یا «آیزناخیها» بسته شده بود. ویلهلم لیبکنشت (۱۹۰۰-۱۸۲۶) و آگوست ببل (۱۹۱۳-۱۸۴۰) جزو بنیانگذاران اصلی آن حزب بودند. برحسب ظاهر، علت وجودی این حزب، اختلاف نظر با و انشعاب از «سازمان عمومی کارگران آلمان» بود که به رهبری فردیناند لاسال در ماه مه ۱۸۶۳ تاسیس شده بود.
گذشته از جنبههای بنیادین که در ادامه به آن خواهیم پرداخت، یکی از پیشپا افتادهترین توجیهات سوسیال دموکراتها در مخالفت با مارکس این بود که او بهخاطر دوری از آلمان، از رخدادها و شرایط بالفعل آنجا درک روشنی ندارد.[1] بهدیدهی آنها، رویکرد او بیشتر نظری است که لزوما کاربرد عملی ندارد. ازاینرو، مارکس و انگلس ضرورت اتحاد کلیهی نیروهای سوسیالیست را نمیفهمند. سرکوب وحشیانهی کمون پاریس، پیروزی پروس در جنگ با فرانسه (۱۸۷۰)، الحاق الزاس-لورین، اخذ خسارات جنگی، و سپس اتحاد آلمان، بین سالهای ۷۳-۱۸۷۱ منجر به رشد اقتصادی شده بود. اما در سال ۱۸۷۳ آلمان با بحران سقوط بورس و نیز بحران تولید روبرو شد که به رکودی همهجانبه تبدیل شد. رشد سریع اعتراضات عمومی و اعتصابات کارگری زمینهی مناسبی برای دگرگونی سوسیال دموکراسی از این یا آن فرقه، به یک گرایش اجتماعی با پایهای تودهای فراهمآورد.
پس از آزادی لیبکنشت و ببل از زندان بهخاطر مخالفت با جنگ، هردو حزب بهطور مشترک در انتخابات رایشتاگ (۱۸۷۴) شرکت کرده و از موفقیتی نسبی برخوردار شدند. پیروزی انتخاباتی، شرکت در رایشتاگ را رفته رفته از یک سکوی اعتراضی و تبلیغاتی علیه نظم حاکم، به رکن اصلی مبارزات سیاسی سوسیال دموکراتها تبدیل کرد. سه سال پیش از کنگرهی گوتا، آگوست ببل در نامهای به مارکس جویای نظر او نسبت به اتحاد با لاسالیها شده بود. بهجای مارکس، انگلس در پاسخ به ببل، پس از اشاره به اینکه مارکس شدیدا گرفتار ویراست فرانسوی کاپیتال است و هیچ فرصتی برای پاسخ ندارد، در ۲۰ ژوئن ۱۸۷۳ نامهی مفصلی مینویسد که بلحاظ اهمیت بازنشر فرازهایی از آن راهگشای مناسبی برای گفتاورد کنونی است: (مجموعه آثار، ۴۳:۵۱۰)
«البته تو در اتخاذ تاکتیک در ارتباط با برخورد حزب به لاسالیسم بهتر از ما میتوانی قضاوت کنی، بهویژه درخصوص موارد جداگانه. اما اینرا هم باید درنظر داشت. هنگامیکه شخصی، مانند مورد تو، تاحدی درموضع رقیب «سازمان عمومی کارگران آلمان» قرار گرفته باشد، بهراحتی میتواند به رقیب خود زیاده از حد بها داده و عادت کند که قبل از هرچیز به رقیب خود فکرکند. اما هم «سازمان عمومی کارگران آلمان» و هم «حزب سوسیال دموکراتیک کارگران»، اقلیت بسیار کوچکی از طبقهی کارگر آلمان را تشکیل میدهند. نظرِ ما، که طی سالهای طولانی عمل تصدیق شده، ایناست که تاکتیک درست در تبلیغات نباید برای جلب چند نفر از اعضای مخالف خود انجام شود بلکه باید متوجه تودههای وسیعی باشد که هنوز درگیر نشدهاند. قدرت یک فردِ واحد که توسط خود شخص پرورش یافته باشد از ده لاسالیِ جداشده که همواره عفونت گرایشهای کاذب خود را وارد حزب میکند، ارزش بیشتری دارد. و اگر بتوان تودهها را بدون رهبران محلی جذب کرد که چه بهتر. اما همواره تعداد زیادی از آن رهبران هم قاطی دیگران میشوند؛ اشخاصی که به سخنان علنی و یا نظرات پیشین خود متعهد هستند و اکنون بیش از هرچیز باید ثابت کنند که اصول خود را طرد نکردهاند بلکه، برعکس، این «حزب سوسیال دموکراتیک کارگران» است که لاسالیسم حقیقی را موعظه میکند. این خطایی بود که در آیزناخ[2]اتفاق افتاد...
نباید اجازه داد که فریادهای 'وحدت' ما را گمراه کنند. آنهایی که اغلب واژهی وحدت برلبانشان جاری است، همانهایی هستند که بیشترین اخلال را ایجاد میکنند، درست مانند باکونیستها در سویس که محرک تمام انشعابات [در بینالملل] بودهاند اما بیش از هرچیز دیگری فریاد اتحاد سرمیدهند. این وحدتطلبان متعصب یا افرادی با معلومات محدود هستند که میخواهند همهچیز را درون دیگ آشی یکنواخت مخلوط کنند که به محض تهنشین شدن، ازنو اختلافها را، آنهم در تقابلی حادتر، برقرار میکند... و یا اشخاصی که ناآگاهانه یا آگاهانه میخواهند جنبش را به انحطاط بکشانند. به همین دلیل در مواقع معینی، فرقهگراترین افراد و دغلترین آدمهای جنجالی از همه بلندتر فریاد وحدت سرمیدهند. در دوران ما هیچکس بیشتر از وحدتطلبان دردسر ایجاد نکرده و نابکارتر نبوده است.
طبعا رهبری هر حزبی خواهان موفقیت است. این کاملا خوب است. اما موقیعتهایی وجود دارد که باید شجاعت داشت و موفقیت لحظهایرا قربانی امور مهمتر نکرد... اتفاقا هگل پیر مدتها پیش گفته بود که: یک حزب با انشعاب و تحمل انشعاب پیروزی خود را ثابت میکند. جنبش پرولتاریا از مراحل مختلف رشد عبور میکند. بخشی از افراد در هر مرحله درمیمانند و در پیشرفتهای بعدی مشارکت ندارند. این به خودی خود به حد کافی توضیح میدهد که درواقع 'همبستگی پرولتاریا' در هرجا بهصورت گروههای متفاوت حزبی شکل میگیرد که با یکدیگر وارد مبارزهی مرگ و زندگی میشوند...» (مجموعه آثار، ۴۳:۵۱۰)
۲ – کنگرهی وحدت در گوتا
''همانگونه که مارکس معمولا درباره “مارکسیستهای” فرانسویِ اواخر دهه هفتاد بیان میکرد: 'تنها چیزی که میدانم این است که من مارکسیست نیستم'!''
انگلس، نامه به کنرات اشمیت، ۵ اوت ۱۸۹۰ (مجموعه آثار، ۴۹:۷)
سرانجام برخلاف توصیههای مارکس و انگلس، آیزناخیها در ۲۲ ماه مه ۱۸۷۵ در کنگرهی شهر گوتا با لاسالیها وحدت کردند. آیزناخیها نه فقط برای چنین وحدتی با مارکس مشورت نکردند، بلکه قصد انجام آن را از او پنهان کردند. درواقع مارکس و انگلس از طریق روزنامهها از مفاد «برنامه گوتا» و برگزاری کنگرهی وحدت باخبر شدند. شاید امروزه کمتر کسی بهیاد بیاورد که نویسندهی اصلی «برنامه گوتا» ویلهلم لیبکنشت بود! بنابراین، برخلاف این برداشت عمومی که «نقد برنامه گوتا» صرفا علیه لاسالیهاست، درواقع روی سخن مارکس با «خودیها»، با «حزب سوسیال دموکراتیک کارگران» آلمان به رهبری لیبکنشت و ببل بود. نامههایی که مارکس و انگلس در حولوحوش آن برنامه به ویلهلم براکه (۱۸۸۲-۱۸۴۲)، لیبکنشت، و ببل نوشتند، به وضوح نشان میدهد که مخاطب اصلی آنها «مارکسیستها» هستند.
مارکس در نامهی بسیار معروفی که در ۵ ماه مه ۱۸۷۵ بههمراه «نقد برنامه گوتا» به براکه مینویسد، از او میخواهد که آن را برای آگوست گایب (۱۸۷-۱۸۴۲)، ایگناز آوئر (۱۹۰۷-۱۸۴۶)، لیبکنشت و ببل نیز ارسال کند. نظر به اهمیت تاریخی این نامه که ۲هفته پیش از برگزاری کنگرهی وحدت نوشته شده بود، بازگوکردن گزیدههایی از آن ضروری است. لازم به یادآوری است که مارکس در این نامه تاکید میکند که درحال حاضر شدیدا گرفتار است و «در آیندهی نزدیک آخرین بخشهای ویراست فرانسوی کاپیتال را برای او ارسال خواهد کرد» که ظرف یکی دوهفتهی آینده منتشر خواهد شد. با اینحال، نگارش این «یادداشتهای انتقادی حاشیهای» ضروری بود چراکه «گامهایی که بعد ازاین این نوشته، که برای دوستان حزبی ما تدوین شده است برمیدارم، موجب سوءتعبیر آنها نشود.»
«پس از کنگرهی وحدت، انگلس و من بیانیهی کوتاهی منتشر خواهیم کرد با این هدف که موضع ما با برنامهی اصول نامبرده کاملا فاصله دارد و اینکه هیچ ارتباطی با ما ندارد.
چنین کاری اجتناب ناپذیر است، چراکه در خارج [از آلمان] این نگرش – نگرشی کاملا نادرست - که توسط دشمنان حزب پیگیرانه تقویت میشود، شکل گرفته است که ما از اینجا مخفیانه حرکتهای حزب موسوم به آیزناخ را هدایت میکنیم...
بهجزاین، من وظیفهدارم حتی با سکوتی دیپلماتیک برنامهای را که ازنظر من بهکلی قابل اعتراض است و روحیهی حزب را تضعیف میکند، به رسمیت نشناسم.
هرگام جنبش واقعی از دهها برنامه مهمتر است. بنابراین، چنانچه امکان فراروی از «برنامه آیزناخ»[3] وجود نداشت – و اوضاع در چنان زمانی به آن اجازه نمیداد – جایزبود صرفا تفاهمنامهای برای عمل علیه دشمن مشترک منعقد کرد. اما با طراحی یک برنامهی اصول (بهجای تعویق آن به زمانی که توسط یک دوره فعالیت مشترکِ قابل ملاحظه آماده شده باشد) دربرابر تمام جهان شاخصی را برقرار میکند که توسط آن سطح حرکت حزب سنجیده میشود. رهبران لاسالی به این دلیل روی آوردند که شرایط آنها را مجبور کرد. اما چنانچه از آغاز به آنها گفته میشد که برسر اصول نمیتوان چانه زد، مجبور میشدند به یک برنامهی عمل یا برنامهای برای سازماندهی عمل رضایت دهند. درعوض، به آنها اجازه داده شده است که با اختیاراتی که توسط ما تایید شده است وارد شوند، و بدینسان تسلیم شدن بی قیدوشرط به کسانی که خودشان محتاج کمک هستند. آنها برای به کمال رساندن کل قضیه، کنگرهی خود را پیش از کنگرهی سازش برگزار میکنند، درحالیکه حزب ما کنگرهی خود را پس از واقعه برگزار میکند. بدیهی است تمایلی برای خفهکردن هرگونه انتقاد وجود دارد، و نیز برای جلوگیری از حزب خود ما برای بررسیکردن موضوع. قابل فهم است که صرفِ امر اتحاد برای کارگران رضایتبخش است، اما اعتقاد به موفقیت بلافاصله اشتباهی است که بابت آن بهای سنگینی پرداخت خواهد شد.
بهطورکلی، حتی صرفنظر از آیههای کیش لاسالی، این برنامه ابدا خوب نیست.»[4]
ظاهرا اشارهی مارکس در این نامه به کتاب سرمایه، به خودی خود آشکار نیست. ولی درواقع، نشانگر آن است که اصولی که برسر آن نمیتوان چانهزد، در این اثر پرداخته شده است. رهنمودهای مارکس به «پیروان» خود در این نامه و در «نقد برنامه گوتا» شک و شبههای باقی نمیگذارد که مبانی نظری او با «برنامه گوتا»،هیچ وجه مشترکی ندارد. با اینحال، آنهایی که خود را «مارکسیست» میانگاشتند، برخلاف نظر مارکس، در مسیری قهقرایی گام نهادند که با تاسیس «حزب سوسیال دموکراتیک» آلمان در گوتا، سرانجام نه فقط سپهر اندیشهی مارکس را بهکل خدشهدار کرد، بلکه به شکست انقلاب آلمان و نهایتا انقلاب جهانی منجر شد.
۳ – انتشار «نقد برنامه گوتا»
«نخستین فاز مبارزهی پرولتاریا علیه بورژوازی با حرکتی فرقهای مشخص میشود. هنگامیکه پرولتاریا هنوز بهحد کافی رشد نکرده است تا بهمثابهی یک طبقه عمل کند، چنین چیزی منطقی است. اندیشمندان معینی با نقد تضادهای اجتماعی، راهحلهایی تخیلی ارایه میکنند که تودههای کارگر باید آنها را پذیرفته، موعظه و عملی کنند اما بهمحضی که جنبش از آنها پیشی میگیرد، آن فرقهها سد راه شده و واپسگرا میشوند. نمونهی آن، فرقههای فرانسه و انگلیس و اخیرا لاسالیهای آلمان است.»
(«انشعابهای جعلی در بینالملل»، مارکس و انگلس، مجموعه آثار، ۲۵:۱۰۶)
پرسش تاریخی این است: چرا مارکس علیرغم هشداری که در نامهی بالا به براکه داده بود، «نقد برنامه گوتا» را منتشر نکرد؟ مگر مارکس تهدید نکرده بود که «پس از کنگرهی وحدت، انگلس و من بیانیهی کوتاهی منتشر خواهیم کرد با این هدف که موضع ما با برنامهی اصول نامبرده کاملا فاصله دارد و اینکه هیچ ارتباطی با ما ندارد»؟ آیا انتشار آن مسیر حرکت سوسیال دموکراسی آلمان را عوض میکرد؟ مارکس درهمان نامه به «سکوتی دیپلماتیک» اشاره میکند. این دو برخورد ظاهرا متضاد را چگونه میتوان تعبیر کرد؟ آیا آنچه مارکس برتری «یک گام جنبش واقعی» در برابر دهها برنامه اعلام کرده بود، سکوت دیپلماتیک را توجیه میکند؟ بدیهی است که منظور مارکس از یک جنبش واقعی، حرکت مستقل طبقهی کارگر در فراروی از فرقهها است. پس آیا مارکس نگران این بود که با اعلام علنی مخالفت خود با «برنامه گوتا» متهم به «فرقهگرایی» شود؟ شاید نامهای از انگلس به ببل، اگر نه بهطور کامل، دستکم تاحدی به این معضل پاسخ دهد. انگلس در ۱۲ اکتبر ۱۸۷۵ به ببل، پس از برشماری و نقد کاستیهای بنیادین «برنامه گوتا»، مینویسد:
«نشریات کودن بورژوازی این برنامه را واقعا جدی گرفتهاند، و آن را کمونیستی تعبیر میکنند. ظاهرا کارگران نیز چنین تعبیری دارند. تنها چنین وضعیتی است که برای مارکس و من عدم گسست علنی با چنین برنامهای را ایجاب کرده است. تا زمانیکه دشمنان ما و نیز کارگران کماکان نظرات ما را در آن برنامه قرائت کنند، سکوت ما توجیهپذیر است.» (مجموعه آثار، ۴۰:۹۷)
سرانجام، پس از ۱۶ سال، در آستانهی تصویب «برنامه ارفورت»[5] (اکتبر ۱۸۹۱) حزب سوسیال دموکرات آلمان، و لغو قوانین ضد سوسالیستی بیسمارک (ژانویه ۱۸۹۰)، انگلس مصمم شد تا «نقد برنامه گوتا» را منتشر کند. اما انتشار آن با موانع و مشکلات زیادی روبرو شد – از مخالفت و مقاومت، و پس از انتشار، اعلام نظر علیه آن در «وُروارتز»، ارگان رسمی حزب! واسط اصلی انگلس برای انتشار کارل کائوتسکی بود که در آن زمان سردبیر نشریهی «نیوزایت» بود. اما متقاعد کردن کائوتسکی نیز با دشواریهای بسیاری روبروگشت. بین دسامبر ۱۸۹۰ تا مارس ۱۸۹۱، انگلس برای شکستن مقاومت کائوتسکی چندین نامه به او نوشت. حتی حاضر شد بدون قربانی کردن اصول، با دادن امتیازاتی به او، بهجای برخی واژههای مناقشه برانگیز نقطهگذاری کند. نهایتا تهدید کرد که چنانچه «نیوزایت» از انتشار آن خودداری کند، نقد مارکس را در نشریات دیگر، ازجمله «وینر آربیتر-تسایتونگ»[6] منتشر خواهد کرد. عذر و بهانههای کائوتسکی مبنی براینکه انتشار چنین متنی با مخالفت ببل، لیبکنشت و دیگران مواجه خواهد شد، درواقع پوششی بود برای اختلاف نظر خود او. سرانجام، با هر مشقتی بود، کائوتسکی متن تمیز شدهی «نقد برنامه گوتا» را بههمراه پیشگفتار کوتاهی از انگلس در «نیوزایت»[7] منتشر کرد. اما...
الف - ببل: که از قرار تا پیش از انتشار از نقد مارکس بیخبر بود، بهمحض اطلاع از انتشار عنقریب آن در «نیوزایت» از انتشار آن جلوگیری کند.
ب - کائوتسکی: به عنوان سردبیر «نیوزایت» در مقالهای بهنام «برنامهی ما»[8] ظاهرا برای تدارک «برنامه ارفورت» اما درواقع برای بیاثر کردن نقد مارکس، پس از تاکید بر «خدمات» لاسال نوشت: «موضعی که مارکس در قبال لاسال اتخاذ کرده بود، موضع سوسیال دموکراسی آلمان نیست. برخورد سوسیال دموکراسی با لاسال با مارکس متفاوت است... ما چگونه میتوانیم مردی را فراموش کنیم که همهی رفقای قدیمی حزب و حتی اکثر جوانان، نخستین دانش سوسیالیستی و شوروشوق سوسیالیستی خود را از نوشتههای او فراگرفتهاند. ما آنچه مارکس دربارهی شاگرد خود لاسال میگوید را با دقت مطالعه و بررسی میکنیم، اما فراموش نمیکنیم که لاسال نیز یکی از اولین آموزگاران و قهرمانان ما بود.»
پ – لیبکنشت: بهعنوان سردبیر نشریهی «وُروارتز»، در سرمقالهای نظر رسمی حزب را دربارهی نقد مارکس بیان کرد. این مقاله به طرزتلقی مارکس از لاسال انتقاد کرد و تصویب «برنامه گوتا» را یکی از دستاوردهای تاریخی حزب محسوب کرد. درواقع، رشد حزب خلاف نظرات مارکس را به اثبات رسانده است. سپس تاکید میکند که فراکسیون سوسیال دموکرات در رایشتاگ و رهبران حزب، با انتشار نقد مارکس مخالفت کردهاند. لیبکنشت زیر نام خود در مقالهای در «نیوزایت»[9] با صراحت اعلام میکند که: «سوسیال دموکراتهای آلمان نه مارکسیستاند و نه لاسالی. آنها سوسیال دموکرات هستند.»
پس از انتشار «نقد برنامه گوتا»، انگلس در ۲۳ فوریه ۱۸۹۱ در نامهای به کائوتسکی، پس از اشاره به مقالهی لیبکنشت در «وُروارتز»، مینویسد که من بهعنوان وکیل وصی آثار مارکس: «وظیفه داشتم که بالاخره حساب کار مارکس را با لاسال راست و ریست کنم. پس از این پاسخ، من قصد دارم بهسهم خود به این مباحث پایان دهم، مگرآنکه حملات یا دعاوی نادرست تازهای مرا مجبور به ادامه بحث کند.» (مجموعه آثار، ۴۹:۱۳۲) به هرحال انگلسِ پیر بدون آنکه بهجز نقش یک راهنما، پست و منصبی در حزب داشته باشد، به ویژه پس از پیروزی سوسیال دموکراسی در نخستین انتخابات آلمان پس از لغو قوانین ضد سوسیالیستی (۱۸۹۳)، چارهی دیگری نداشت تا با حفظ استقلال خود، تاحدی واقعیتی که از کنترل او خارج بود را بپذیرد.
۴ – بازگشت به مارکسیسمِ مارکس
«مارکس، مرد علم بود. یکبار به من چنان شوق دیوانهواری دست داده بود که گویا میتوان هستی علم و هستی مبارزه را متحد کرد، ولی به زودی آموختم که ما نمیتوانیم خدمتگذار دو ارباب باشیم. مارکس باید انتخاب میکرد. باید به این نتیجه میرسید که از رهبری سازمان بینالمللی کارگران استعفا دهد.»
ویلهلم لیبکنشت، «خاطراتی از مارکس»
گفتاورد لیبکنشت دقیقا معضل سوسیالیستهای زمان مارکس و نیز زمان ما را بیان میکند: آنچه لیبکنشت «علم» مینامد، و تجلی آن را درکاپیتال مییابد ر آنچه «هستی مبارزه» مینامد، در دو حیطه ی متفاوت زیست می کنند. پیوند آندو به معنی انتخاب «دو ارباب» است، که به دیدهی او، مارکس بین «علم» و مبارزه، علم را برگزید! درواقع، استدلال او این است که «یک دانشمند برجسته در جایگاهی والا قرار دارد که شخص او را از تودهها مجزا میکند. آثار اصلی او به شیوهای نگاشته شدهاند که فهم آنها نیازمند ذهنی تعلیم دیده است، که تودههای کارگر امروز از آن بهرهمند نیستند.» ادعای لیبکنشت درست نقطهی مقابل عملکرد و نظر مارکس است. نمونهی برجستهی اندیشهی مارکس را میتوان بهخوبی در پیگفتار ویراست دوم کاپیتال (۱۸۷۳) مشاهده کرد:
«استقبالی که کاپیتال بهسرعت در حلقههای وسیع کارگران آلمانی پیدا کرده است، بهترین پاداش زحمات من است.» سپس ادامه میدهد که بهنظر میرسد «ظرفیت عظیم نظریای که سابقا وجهمشخصهی موروثی آلمان تلقی میشد، تقریبا بهطور کامل بین طبقات بهاصطلاح درسخواندهی آلمانی ناپدید شده است، اما برعکس، بین طبقهی کارگر جان تازهای گرفته است.»[10] سپس در ادامه اضافه میکند که: «تا آنجا که اقتصاد سیاسی، بورژوایی است...و تا زمانیکه مبارزهی طبقاتی هنوز سرپوشیده است، صرفا میتواند یک علم باشد»، که توسعهی ویژهی آلمان مانع رشد اصیل آن علم شد «اما مانع نقد آن نشد. تا جایی که چنین نقدی معرف یک طبقه است، فقط میتواند طبقهای را نمایندگی کند که وظیفهی تاریخیاش سرنگونی شیوهی تولید سرمایهداری، الغای نهایی کلیهی طبقات – یعنی پرولتاریا – باشد.»[11]
مقایسهی بیان مارکس با دیدگاه لیبکنشت، نشان میدهد که بین آندو چه درهی عمیقی وجود دارد. درجایی که لیبکنشت «علم» و مبارزهی طبقاتی را از یکدیگر تفکیک میکند، مارکس پیوند درونی آندو را نشان میدهد؛ درحالیکه درنزد لیبکنشت، چنین علمی را نه کارگران، بلکه افراد تعلیم دیده میفهمند، مارکس تاکید میکند که برعکس، «ظرفیت عظیم نظری» از میان تحصیل کردهها رخت بربسته و درمیان کارگران جانی تازه پیدا کرده است. تراژدی تاریخ سوسیال دموکراسی آلمان هم دقیقا این است که درواقع دیدگاه لیبکنشتها به رویکرد غالب تبدیل شد! چه لیبکنشت، چه ببل، و چه مهرینگ، در خاطرات خود مارکس را به عرش میبرند، خصایل او را میستایند، اما فعالیت سیاسی و سازماندهی حزبی را از سپهر اندیشهی مارکس جدا میکنند. اصل موضوع این نیست که آنها «سوسیالیسم علمی» را درک و جذب کرده و سپس سازماندهی حزبی را از آن جدا کرده بودند. مساله بر سر فهم پیکرهی ایدههای مارکس است که درآن نظر و عمل، مفهوم سازماندهی و تشکیلات حزبی تفکیکپذیر نیست.
پس آیا این صرفا تصادفی است که مارکس در اولین صفحهی نخستین پیشگفتار کاپیتال(۱۸۶۷)، مبانی نظری خود را از لاسال تفکیک میکند؟ مارکس تاکید میکند که لاسال مدعی است که در اثر خود «اساس نظری» تشریحات من را دربارهی این موضوعات بیان کرده است، اما نظرات او «شامل اشتباهات مهمی است. اگر فردیناند لاسال در آثار اقتصادی خود، برای مثال در مورد خصلت تاریخی سرمایه، در بارهی پیوند بین روابط تولیدی و شیوهی تولید، و غیره و غیره، حتی اصطلاحاتی که من بهوجود آوردهام، آنهم بدون ذکر منبع، را بهمعنای واقعی کلمه از من اقتباس کرده است، شاید بهخاطر عامیانه کردن بوده است. البته در اینجا مقصود من جزییات مربوط به پردازش و کاربرد این گزارهها نیست که هیچگونه ارتباطی با من ندارد.»[12]
تبدیل اختلاف نظری مارکس با لاسال به «خصومتی شخصی»، و یا صرفا کیش شخصیتِ ماندگار لاسال، فقط و فقط بهخاطر طفره رفتن از مسالهی اصلی با توجیه جایگاه برتر لاسال در بارهی مسالهی سازماندهی حزبی است، آنهم پس از نقش تعیین کنندهی مارکس در سازماندهی، بهویژه در نگارش مبانی نظری «بینالملل اول».[13] حتی پسروی از خاستگاه بینالمللی طبقهی کارگر، از خاستگاه مانیفست کمونیست - «کارگران جهان متحد شوید» - به یک موضع صرفا ملی نیز به تنهایی پاسخگوی سیر قهقرایی سوسیال دموکراسی آلمان و بینالملل دوم، با شروع از «برنامه گوتا» نیست. اگر چنین بود، سالها بعد، انترناسیونالیست برجستهای چون لوکزامبورگ در بزرگداشت لاسال در ۱۹۰۴، علیرغم اذعان به برخی از خطاهای نظری او، به «سهم جاودانی» او که «با چشم اندازی تاریخی هرچه مهمتر میشود»، مهر تایید نمیزد. به دیدهی لوکزامبورگ، اهمیت لاسال به این خاطر بود که او «به مهمترین پیآمد تاریخی انقلاب مارس [۱۸۴۸] جامعهی عمل پوشانید؛ یعنی پس از ۱۵ سال، سرانجام طبقهی کارگر آلمان را از زیر سلطهی بورژوازی نجات داد و در یک حزب سیاسی مستقل متشکل کرد»![14]
پس بدیهی است که مسالهای فراتر، بسیار فراتر از، از ناسیونالیسم در برابر انترناسیونالیسم، درکار است[15]. اگر انقلابی برجستهای چون لوکزامبورگ که در تبیین مفهوم خودـانگیختگی و خودـسازماندهی طبقهی کارگر بیبدیل بود، و علیرغم ضدیتش با نظامیگری و جنگافروزی، حتی پس از رای اعتبار حزب سوسیال دموکرات آلمان به جنگ جهانی اول، کماکان تا مدتی بر «وحدت حزبی» پافشاری میکرد و در خروج از بینالملل دوم تعلل داشت، قطعا نشانگر یک معضل عمیقتر است. درست است که گرایش مستقل لوکزامبورگ، «جمعیت اسپارتاکوس»، سرانجام با تاسیس «حزب کمونیست»، شعارِ «تمام قدرت به دست شوراها» را برگزید، اما توسل به حکومت شورایی، بهخودیخود تعارض بین خود-انگیختگی و تشکیلات حزبی را مرتفع نمیکند. ایزاک دویچر در کتاب پیامبر مسلح به نقل از تروتسکی جوان مینویسد که او لاسال را تحسین میکرد و خودستایانه میگفت که او «لاسالِ روسیه خواهد شد.»[16] لنین تنها مارکسیستی بود که در آستانهی انقلاب اکتبر روسیه در اثر دورانساز دولت و انقلاب با موشکافی بینظیری به مضامین «نقد برنامه گوتا» بازگشت، اما خاستگاه نوین نظری خود را به مفهوم حزب تعمیم نداد.
آیا نیاز به ساختمان یک حزب فراگیر که در تاروپود حزب سوسیال دموکرات آلمان و «بینالملل دوم» رسوخ کرده و به «فتیشیسم» حزبی مبدل شده بود، بر ذهنیت مارکسیستهای انقلابی هم سنگینی میکرد؟ پرسش بنیادین این است: چرا مفاهیم بدیع «نقد برنامه گوتا»، چشمانداز الغای دولت، ژرفای بینش مارکس دربارهی مبانی جامعهی بیطبقهی آینده، آنهم در نقد یک برنامهی حزبی، به زمینهای کافی برای «ساختمان» یک تشکیلات حزبی تبدیل نشد؟ پس آیا نمیتوان نتیجه گرفت که صرفنظر از رفرمیستهایی که به ارتداد کشیده شدند، حتی بین مارکسیستهای اصیلی چون لوکزامبورگ، تروتسکی و لنین نیز بین مفهوم مارکس از انقلاب اجتماعی و مفهوم حزب یک دوگانگی وجود داشت؟
مفهومی که مارکس در آن نقد از ژرفای یک انقلاب اجتماعی ترسیم میکند، محدود به سرنگونی نظام سرمایه داری نیست. مارکس تاکید میکند که برای فراروی از روابط اجتماعی سرمایهداری، آنچه ضروری است، پایان دادن به «انقیاد بردهوار افراد به تقسیم کار و از آنجا همچنین تعارض بین کار فکری و جسمانی» است. (ص. ۱۰) آیا چنین افق گستردهای در برنامههای حزبی آن زمان و این زمان مشهود است؟ مارکسِ دههی هفتاد، مارکس «پخته»ی کاپیتال، کسی که انقلابهای ۱۸۴۸ و کمون پاریس و نیز سازماندهی «بینالملل اول» را تجربه کرده و پشتسر نهاده است، در «نقد برنامه گوتا» با بیانی «نظرورزانه» - «ازهرکس بهاندازهی توانش، و به هرکس بهاندازهی نیازش» - و با صدایی رسا که هرگز شنیده نشد، با فراروی از «افق محدود بورژوایی»، بانگ برمیآورد که آنگاه «خودِ کار از یک وسیلهای محض برای زندگی، نیازی بنیادین شده است»، گویی این مارکس، که «تکامل همهجانبهی فرد» را در سرلوحهی مطالبات «حزبی» قرار میدهد، دوباره «جوان» شده است و به زادگاه سپهر اندیشهی خود، به دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی ۱۸۴۴، بازگشته است! کار همانا «کنشِ زندگی» و «زندگی بخش» است. «فعالیت آزاد و آگاهانه»، ذاتی انسان است، اما اکنون «خودِ زندگی فقط بهمثابهی وسیلهای برای زندگی پدیدار میشود.» ازاینرو، کار «هدفی در خود»، یک غایت است! (مجموعه آثار، ۳:۲۸۰)
شاید از آنچه تاکنون تشریح شد دستکم چنین نتیجهگیری کرد که یکم، در نزد مارکس، اهداف انقلاب اجتماعی با مفهوم حزب ارتباطی تنگاتنگ دارد و لزوما به یک تشکیلات خاص گره نخورده است. دوم، تا آنجا که به «شکل» سازماندهی حزبی بهعنوان یک میانجی مربوط میشود، کاربست «ماتریالیسم تاریخی» نقشی کلیدی ایفا میکند، بدان معنا که این همواره شکلی گذرا و مشروط است. همانطور که خود مارکس در «نقد برنامه گوتا» عنوان میکند: «کنشگری بینالمللی طبقهی کارگر بههیچ وجه به موجودیت سازمان بینالمللی کارگران بستگی ندارد»، چراکه این تشکیلاتی مشخص و مشروط برای دورهای خاص بود که «پس از کمون پاریس، در آن شکل نخستین، دیگر تحقق پذیر نیست.» بنابراین، هر سازمانی در یک بازهی معین تاریخی «حق حیات» پیدا میکند، اما پس از آنکه عمرش سپری شد، در شرایط متفاوت دیگری، آنهم بهخاطر تحرکی از پایین از سوی طبقهی کارگر، بازهم در شکلی دیگر «همهجا از درون خاک جامعهی مدرن رویش میکند.»
مارکس عین همین نظر را پس از انحلال «جمعیت کمونیستی» (۱۸۵۲) نیز با صراحت اعلام کردهبود. او درنامهای به فردیناند فریلیگرات (۱۸۷۶-۱۸۱۰)، یکی از فعالین سابق «جمعیت کمونیستی»، در ۲۹ فوریه ۱۸۶۰ مینویسد که من از آن سال تاکنون ««هرگز به جمعیتی وابسته نبودهام، چه علنی و چه مخفی. پس بنابراین، حزب در این مفهوم کاملا مشروط، ۸ سال پیش از هستی ساقط شد.» سپس در انتهای نامه تاکید میکند که من از برداشتی که تو از حزب داری هیچ اطلاعی ندارم. «جمعیت» فقط یک پرده از تاریخ بود. «من کوشیدم سؤبرداشت ناشی از این تصور را برطرف کنم که گویا منظور من از 'حزب' یک 'جمعیت' است که ۸ سال پیش منقضی شد، یا هیئت تحریریهای که ۱۲ سال پیش منحل شد. منظور من از حزب، حزب در معنای وسیع تاریخی بود.» (مجموعه آثار، ۴۰:۸۰)
[1] لیبکنشت در «خاطرات خود» (۱۸۹۶) دربارهی مخالفت مارکس با «برنامه گوتا» مینویسد: «مارکس که به خوبی ما قادر به بررسی شرایط اینجا نبود، امتیاز دادن [به لاسالیها] را نمیپذیرفت.»
Karl Marx: Interviews and recollection, David McLellan, The McMillan Press LTD, London, 1981, p.42.
ببل نیز در «زندگینامهی من» (۱۹۱۱) مینویسد: « مارکس و انگلس، آن دو پیرمرد در لندن، بسیار دورتر از آن بودند که دید درستی نسبت به افراد و اوضاع داشته باشند.» My life, August Bebel, The University of Chicago Press, New York, 1913, p. 309.
[2] اشاره به کنگرهی افتتاحیهی حزب در آیزناخ که ۲۶۳ نماینده از طرف ۱۵۰ هزار کارگر در آن شرکت کردهبودند.
[3] برنامهی کنگرهی موسس «حزب سوسیال دموکراتیک کارگران» آلمان، در آیزناخ، ۱۸۶۹.
[4] “Critique of the Gotha Programme,”, International Publishers, New York, 1938.
[5] بررسی و نقد «برنامه ارفورت» نیازمند مقالهای جداگانه است. در اینجا، کافی است اشاره شود که نویسندگان آن برنامه ببل، کائوتسکی و برنشتاین بودند، و نیز تاکید شود که انگلس بسیاری از مفاد آن را نقد کرد و نظرات خود را در ژوئن ۱۸۹۱ به کائوتسکی ابلاغ کرد. (نگاه کنید به مجموعه آثار، ۲۷:۲۱۷)
[6] روزنامهی سوسیال دموکرتها در وین، اتریش، زیر نظر ویکتور ادلر که بین سالهای ۱۸۸۹ تا ۱۸۹۱ منتشر میشد.
[7] Neue Zeit, 1889—91, Vol.I, No. 18, p.680 (Cf. “Critique of the Gotha Programme,”, International Publishers, New York, 1938, p.114)
[8] Neue Zeit، No.21, ibid.
[9] Neue Zeit, 1890-91, Vol.I, p.684, ibid. p. 115.
[10] Capital, Vol.I, Vintage Books, 1977, p. 95
[11] همان، ص. ۹۸.
[12] همان، ص. ۹۰.
[13] مارکس و انگلس در بخشنامهای که در سال ۱۸۷۹ به ببل، لیبکنشت، و براکه صادر کردند، اعلام میکنند که «رهایی طبقه کارگر باید توسط خودِ طبقهی کارگر محقق شود. اینرو، ما نمیتوانیم با افرادی همکاری کنیم که بهطور علنی میگویند کارگران بیسوادتر از آن هستند که بتوانند خود را آزاد کنند ، و ابتدا باید توسط اعضای خیرخواهِ اقشار بالایی و تحتانی طبقهی متوسط آزاد شوند... هیچک از ما ذرهای به محبوبیت اهمیت نمیدهیم. بهخاطر بیزاری از کیش شخصیت در جمعیت کمونیستی شرط گداشتیم که هرآنچه اعتقاد خرافی به اتوریته گرایش پیدا کند، از نظام نامه حذف شود. لاسال بعدها نفوذ خود را در مسیری متضاد بهکار گرفت.» (مجموعه آثار، ۲۴:۲۵۳)
[14] https://www.marxists.org/archive/luxemburg/1904/03/lassalle.html
[15] از دو حزب سوسیال دموکرات آلمان پیش از وحدت در گوتا، فقط آیزناخیها با «بینالملل اول» درارتباط بودند اما نه بهطور رسمی. کلا سوسیال دموکراتهای آلمان در «بینالملل» حضور محسوسی نداشتند. مقایسهی برنامهی گنگرهی موسس آیزناخیها (۱۸۶۹) با نظامنامهی «بینالملل» (۱۸۶۴)، بهخوبی افق محدود آنها را نشان میدهد.
[16] The Prophet Armed – Trotsky 1879-1921, Isaac Deutscher, Verso, New York, 1954, p. 35.
No comments:
Post a Comment