نگاهی اجمالی به بخش پایانی «درسگفتارهای فلسفه تاریخ»
آیا هگل در آخر عمر جمهوریخواه شده بود؟
«انقلاب با هرنیتی میتواند سرهایی که فلسفه برای اندیشیدن بهکار میبرد را از تن جداکند. اما چنانچه انقلاب بر فلسفه مقدم بود، فلسفه هرگز نمیتوانست از سرهای بریده شده توسط انقلاب استفاده کند.»
هانریش هاینه، «دین و فلسفه در آلمان»
هگل در بخش پایانی درسگفتارهای «فلسفه تاریخ» که به عصر مدرن بهویژه انقلاب کبیر فرانسه میپردازد، ۲ پرسش بنیادین طرح میکند: یکم، «چرا اصل آزادی صرفا صوری باقی ماند»، و دوم، «چرا فقط فرانسویها، نه آلمانیها، به تحقق آن اقدام ورزیدند؟» (ص. ۴۴۳) سپس توضیح میدهد که اصل آزادی صوری «برابری در پیشگاه قانون است» و «برابری، همسانی، نتیجهی مقایسهی جمیع است؛ ''جمیع'' مورد پرسش موجوداتی انسانی هستند که از خصایل بنیادین مشابه، یعنی آزادی، برخوردارند.» صوری بودن آن هم از اینروست که منشاء آن «اندیشهی انتزاعی» است. (ص. ۴۴۴) درمورد پرسش دوم، هگل اظهار میکند که «فرانسویها بلاواسطه از امر نظری به عملی عبور کردند، درحالیکه آلمانیها به انتزاع نظری بسنده کردند.» (همان) در آلمان شفاف سازی نظری درجهت منافع الهیات انجام گرفت اما در فرانسه بلافاصله موضعی علیه کلیسا اتخاذ کرد. با این وجود، دلیل صوری ماندن حق از آنروست که اصل اراده، به «اتمهای اراده»، به فردیتهای جداگانه، تقسیم شدهبود که
«میگویند انقلاب فرانسه از فلسفه ناشی شده است، و بیدلیل نیست که فلسفه ''خرد جهانی'' نامیده شده است...پس ما نباید این ادعا را نقض کنیم که انقلاب نخستین انگیزهی خود را از فلسفه دریافت کرد. اما این فلسفه در وهلهی نخست صرفا اندیشهای انتزاعی است، و نه ادراک انضمامی حقیقت مطلق – بین مواضع عقلانی آندو تنش بیحدی برقرار است.» (ص. ۴۴۶) روح جدیدی اذهان انسانها را برانگیخته بود. ستمگری مردم را بهسوی کندوکاو هدایت کرد که بنا به ضرورت خشونتبار بود. بنابراین «مفهوم ایدهی حق بیدرنگ اقتدار خود را تثبیت کرد، و چارچوب کهنهی بیعدالتی را یارای مقاومت در برابر آن نبود.» (ص. ۴۴۷) آنگاه قانونی اساسی تدوین شد که با مفهوم حق هماهنگ بود. «از زمانی که خورشید در فلک ایستاده ، سیارات به دورش چرخیدهاند، اینکه هستی انسان در سرِ او، یعنی در اندیشه، متمرکز است هرگز ادراک نشده بود؛ اندیشهای که با الهام از آن جهان واقع را میسازد...لذا این یک طلوع شکوهمند عقلانی بود.» (همان)
هگل سپس به فرایند شکلگیری انقلاب فرانسه و نقش «جهان-تاریخی» آن میپردازد. به دیدهی او، «آزادی از ساحتی دوگانه برخوردار است: یکی مربوط به جوهر و هدف – عینیت آن – و دیگری به شکل آزادی مربوط است، که شامل آگاهی فرد نسبت به کنشگری خود اوست. چراکه آزادی ایجاب میکند که فرد خود را در چنان کنشی ادراک کند.» گام بعدی، تعین و اجرای آن است. آزادی مستلزم آن است که «امر جمعی، امرهمگانیباشد، و اینکه صرفا عدهی خاصی اجازهی تصمیمگیری داشته باشند نه فقط یک مصلحت بد، بلکه تناقضی مهیب است، چراکه هرکس میخواهد ارادهاش سهمی در تعیین قانون داشته باشد. تعدادی اندک تصور میکنند نمایندگان [مردم] هستند اما آنها اغلب چپاولگر همگان هستند.» (ص.۴۴۸)
نخستین قانون اساسی (۱۸۹۱) سلطنت مشروطه را بنا نهاد. «اما این قانون از همان آغاز شامل تناقضی درونی بود.» (ص. ۴۵۰) – ازسویی سلطنت و از سوی دیگر مجلس مقننه که حاکمیت بالفعل را در کنترل خود داشت و به سلطنت با سؤظن مینگریست. رفته رفته، سؤظن ابعادی وسیعتر یافت. اصل انتزاعی حاکم، «ارادهی سوبژکتیو»، فضیلت بود. اکنون این فضیلت در تعارض با امر همگانی، امور دولت را بهعهده گرفت. اما هنگامی که خودِ فضیلت مظنون شود، پیشاپیش محکوم است. سؤظن قدرتی دهشتناک یافت و پادشاه را به دار آویخت. روبسپیر بود که اصل متعال فضیلت را وضع کرد، و قطعا خود او انسانی فضیلتمند بود. قانون اساسی ۱۷۹۳ هیچگاه اجرایی نشد. با حاکمیت فضیلت و ترور، هولناکترین استبداد برقرار شد. عقل علیه چنین شرایطی شورید، و ساختاری مشابه آنچه برچیده بود ایجاد کرد: یک رهبری ۵ نفرهی قابل تغییر (قانون اساسی ۱۷۹۵). اما همان تنش پیشین بین رهبری و مجلس مقننه بازتولید شد، با این تفاوت که این هیئت ۵ نفره بین خود نیز تناقض داشتند.
لذا: احیای قدرقدرتی حاکمیت در شخص ناپلئون بناپارات، برقراری امپراطوری و یک قانون اساسی جدید (۱۸۰۶). سلطهی یک فرد واحد در راس قدرت دولتی – آزادی مطلق فردی خودِ امپراطور. ناپلئون وکلا و ایدئولوگهای اصل انتزاعی آزادی که خودی نشان داده بودند را به درک واصل کرد. وحشت جایگزین سؤظن شد. سپس لشکرکشیهای امپراطور به اقصی نقاط جهان آغاز شد که نهایتا به سرنگونی او منجر شد. از اینرو، احیای سلطنت و بهقدرت رسیدن چارلز دهم در ۱۸۲۴ که دوامی نداشت و به «انقلاب ژوئیه» ۱۸۳۰ منجر شد و لویی فیلیپ را به قدرت رساند. در نتیجه همان تعارض بین قدرت جمعی و فردیت اتمی را ازنو برقرار کرد. از اینرو، به بیان هگل، ناآرامی و آشفتگی ادامه یافت. سرانجام هگل در برابر این پرسش که تعارض بین ''لیبرالیسم'' یا اجتماع اتمی و توانمندی جمعی را چگونه میتوان برطرف کرد ابراز میکند که «این تضاد، این گره و این معضل همان است که اکنون تاریخ با آن دست به گریبان است، و راه حل آن به عهدهی آینده است.» (ص. ۴۵۲)
هگل در نوامبر ۱۸۳۱ در اثر ابتلا به بیماری وبا جان میسپارد و انقلابهای ۱۸۴۸ که سراسر اروپا را درنوردید تجربه نمیکند. اما در واپسین دم حیات، در آخرین نوشتهای که در مارس ۱۸۳۱ از قلم او بجا مانده است، در مقالهای زیر عنوان «لایحهی اصلاحی ۱۸۳۱ انگلیس» مینویسد: «البته مورخان واقعگرا در این دیدگاه تقریباً اتفاقنظر دارند که چنانچه در ملتی منافع خصوصی و امتیازات مالیِ کثیف به عوامل غالب تبدیل شوند، درآنصورت چنین وضعیتی پیشدرآمد محو آزادی سیاسی، انحلال قانون اساسی و حتی دولت آن ملت است. فقط در قانون اساسی دموکراتیک فرانسه در سال سوم حکومت روبسپیر - قانونی که توسط کل مردم به تصویب رسید ولی اجرایی نشد – وضع شده بود که قوانین عمومی باید توسط تک تک شهروندان تایید شوند.»
اشارهی هگل به قانون اساسی ۱۸۹۱ است که اجرایی نشدن آن جنبش انقلابی بابوف را برانگیخت که خواستار سرنگونی هیئت ۵ نفره، برقراری کلیهی آزادیهای اجتماعی، و نفی مالکیت خصوصی بود. کارل مارکس در «خانواده مقدس» در قسمت ''جدال انتقادی علیه انقلاب فرانسه'' مینویسد: «از درون انقلاب فرانسه ایدههایی برخاست که به فراسوی کل نظم کهن جهان میرود. جنبش انقلابیای که در ۱۷۸۹ در ''حلقهی اجتماعی'' آغاز شد، و در نیمهی راه خود نمایندگانی چون لکرک و رو داشت و سرانجام با توطئهی بابوف موقتا شکست خورد، به ایدهی کمونیستی منجر شد که بوناروتی، دوست بابوف، مجددا در انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه ارایه کرد. این ایده، چنانچه پیگیرانه پرورش پیدا کند، ایدهی نظم نوین جهان است.» (مجموعه آثار، ۴:۱۱۹)
No comments:
Post a Comment