اسرار پاریس
مارکس: نقدی بر نقد یک رُمان
اسرار پاریس (۴۳-۱۸۴۲)[1] برجستهترین رُمان اوژن ژوزف سو (۵۷-۱۸۰۴) است که پس از انتشار با محبوبیت بینظیری روبرو شد و برای اوژن سو شهرتی بیسابقه کسب کرد. این رُمان حتی فردریش انگلس را هم تحت تاثیر قرار داده بود بهطوری که او در فوریهی ۱۸۴۴ در مقالهای با عنوان «جنبشهای قارهای» برای نشریهی «جهان اخلاقی نوین»، مینویسد: «اسرار پاریس، رُمان مشهور اوژن سو، اثر عمیقی بر اذهان عمومی، بهویژه در آلمان، گذاشته است. شیوهی مستدلی که این کتاب از فلاکت و درماندگی «لایههای تحتانی» در شهرهای بزرگ به تصویر میکشد، مطمئناً توجه عموم را به وضعیت عمومی فقرا جلب خواهد کرد.» (آثار، ۳:۴۱۵).این اثر ۱۳۰۰ صفحهای که بهطور زنجیرهای در ۱۵۰ سریال متوالی منتشر شد، شامل چهرههای بسیار گوناگونی است که بررسی یکایک آنها در ظرفیت نوشتهی کنونی نیست. تمرکز متن پیشرو، با پیروی از نقد ادبی-نظری مارکس در کتاب خانواده مقدس (۱۸۴۵)، بر شخصیتهای اصلی داستان است. شاید برای شروع ارائهی چکیدهای از اسرار پاریس ضروری باشد.
این رُمان همانند اثر درخشان چارلز دیکنز، الیور توئیست (۱۸۳۸)، وارد عرصهای میشود که پیش از انقلاب فرانسه بهندرت به آن توجه شده بود. مرکز توجه اکثر داستانها زندگی «بالاییها» و اشراف بود. اما اکنون اوژن سو به درون زندگی و شرایط هستیِ واقعیِ «پایینیها» گام مینهد: به زندگیِ اسفناک تهیدستان شهر، به بزهکاران، به دزدان، به جنایت و مکافات، به فحشا، به میخانهها، زندانها و پرورشگاهها. این دو اثر نسل یا ژانرای جدیدی از رُمان نویسی را پایهگذاری کردند که شاید نقطهی اوج آن اثر بدیع و تاریخی بینوایان (۱۸۶۲) ویکتور هوگو باشد. در واقع این نسل جدید میوهی پیآمدهای انقلاب فرانسه، بهویژه پس از انقلاب ۱۸۳۰ بود که «رئالیسم انتقادی» آنها از رُمانتیسم فاصله گرفته و بهسهم خود طلایهدار انقلابهای ۱۸۴۸ بود. ازاینرو، اثر ۲۱ جلدی بعدی اوژن سو، اسرار مردمی (۱۸۴۸) روایت وقایع زندگی و مشارکت خانوادهای پرولتری در مبارزات طبقاتی و انقلاب است.
خودِ اوژن سو، که در یک خانوادهی بورژا رشد کرده و پس از مرگ پدرش (۱۸۲۹) ثروتی به ارث برده بود، گرایشات «سوسیالیستی» ناپختهای داشت که بهطور عمده ملهم از فضای روشنفکری حاکم در پاریس بود – آمیزهای ناروشن از افکار فوریه و سوسیالیسم تخیلی فرانسه. او با شرکت در انقلاب فرانسه برای دورهی کوتاهی بهعنوان یک باصطلاح «جمهوریخواه سرخ» (مونتانی) نماینده مجلس ملی بود و پس از کودتای ناپلئون صغیر در ۱۸۵۱ از فرانسه اخراج شد.
مارکس بخشی از خانواده مقدس[2]، که بهندرت به آن توجه شده است، را به بررسی و نقد اسرار پاریس اختصاص میدهد. اما هدف اصلی مارکس نقدِ فرانس زوچلینسکی، یکی از هگلیهای جوان است که با نام مستعار سلیگا در مقالهای در بررسی اسرار پاریس با روشی کاملا انتزاعی از آن تمجید و تحسین کرده و تعارضات زمینی را آسمانی کرده بود. در واقع در خلال نقد سلیگا است که مارکس آن اثر و نیز مبانی نظری نویسندهی آنرا نقد میکند. اما برای سهولت فهم ضروری است ابتدا شمهای از طرح کلی داستان و چهرههای اصلی آن بهدست داد و سپس به بررسی انتقادی مارکس پرداخت. همانطور که پیشتر اشاره شد، پرسوناژهای این اثر بسیار وسیع و گوناگون هستند. ازاینرو، تمرکز این نوشته بر روی نقش آفرینانی است که بهویژه مورد توجه مارکس بودند: یک مرد، رودُلف، و یک زن، فلور دو ماری.
رودُلف و ماری
رودُلف یک مرد ۳۸ ساله، شخصیت اصلی داستان است. او اشراف زادهای از یک اقلیم خیالی در آلمان است. او با لباسی مبدل خود را به شکل و شمایل مردم عامی شهر در میآورد تا در میان آنها بُر بخورد. ما برای نخستین بار او را در خیابانهای پاریس ملاقات میکنیم، درحالیکه شورینور، یک چاقوکش بزن بهادر، روسپی جوانی را به باد کتک گرفته است. رودُلف با آن فرد درگیر میشود و دخترک را نجات میدهد. آن مرد خبیث که خود را نیرومندترین شخص پاریس میپنداشت، سپس مرید رودُلف میشود. رودُلف به او کمک میکند تا شهروندی نجیب شده و به یک زندگی اخلاقی روآوری کند. آن دخترک جوان، فلور دو ماری است. ماجرای زندگی او مستقیما با رودُلف مرتبط است که در ادامه به او بازمیگردیم.
پدر رودُلف که مردی سختگیر است و گویا از کودکی با او بدرفتاری کرده، با ازدواج او با معشوقهاش، خانم سارا مک گرگور، که زنی جاهطلب است، شدیدا مخالفت میکند. رودُلف با سرپیچی از خواستهی پدرش سرانجام با او ازدواج میکند، که البته دوام زیادی پیدا نمیکند. از خانم مک گرگور که پیش از ازدواج باردار شده بود یک دختر بهدنیا میآید. وقتی پدر رودُلف از موضوع باخبر میشود، ازدواج آندو را فسخ کرده و پسرش را تبعید میکند. خانم مک گرگور که بلند پروازیهایش با شکست روبرو شده بود، نوزاد را رها کرده و مراقبت از او را به اشخاصی نااهل و متقلب واگذار میکند، اما به رودُلف میگوید که بچه تلف شده است. این دختر بیسرپرست، فلور دو ماری است.
فلور دو ماری دختری زیبا چهره است که بهخاطر صدایی قشنگ «پرندهی خوش آواز» لقب گرفته است. او سرگذشت غمانگیز و تلخی دارد. آنها که سرپرست ماری بودند، او را وادار به دزدی میکنند. ماری که به چنین کاری تن نمیدهد، فرار کرده و آوارهی خیابانهای پاریس میشود. شبگردهای شهر این دخترک ولگرد را از خیابان راهی زندان میکنند. ماری تا سن بلوغ، ۸ سال از زندگی خود را در زندان میگذراند. پس از خروج از زندان، بدنبال کار میگردد و در میخانهای کار پیدا میکند که صاحب آنجا یک هیولای پست و قواد است. ماری که نمیتواند تن به حقارت دهد، پس از ۶ هفته آن محل را ترک کرده و دوباره راهی خیابان میشود. در این زمان است که رودُلف با ماری روبرو میشود و او را از چنگ آن تبهکار نجات میدهد.
نهایتاً رودُلف کشف میکند که ماری دختر اوست – همان کودکی که خانم مک گرگور خبر مرگش را به او داده بود. او پس از باخبرشدن از سرگذشت ماری و اطمینان از اینکه او قلبی پاک دارد، تصمیم میگیرد که او را به مسیر درست هدایت کند. ازاینرو، ماری را به مزرعهی خانمی مذهبی بهنام مادام گئورگس میفرستد تا درحین سرپرستی از ماری با حضور یک کشیش، به او تعلیمات دینی بدهد. اما ماری نمیتواند گذشتهی خود را از خاطراتش حذف کند. او دختری بیگناه اما لکهدار شده است. او با اظهار ندامت طلب مغفرت میکند. موعظههای بیامان کشیش با تزریق حس گناه در ذهن او ظاهرا باعث تزکیهی نفس و استحالهی مذهبی ماری میشود. او کل وجود خود را به خداوند واگذار کرده، صومعهنشین شده و به یک راهبه دگردیسی پیدا میکند. اما عذاب وجدان کماکان او را رها نمیکند. به قول مارکس: «زندگی در کلیسا با فردیت ماری نمیسازد – او میمیرد. مسیحیت صرفا در تخیل به او تسلی میدهد، به بیان بهتر، تسلی مسیحاییِ او دقیقا درحکم نابودی زندگیِ واقعی و جوهر اوست – مرگ.»
سیمای فلور دو ماری در نزد مارکس
مارکس در خانواده مقدس بیش از ۸ صفحه را به معرفی سیمای واقعی فلور دو ماری و تناقضات زندگی او اختصاص میدهد. تصویری که مارکس از ماری ترسیم میکند کاملا بدیع است. او نقد ادبی یک رُمان را همهنگام با یک نقد اجتماعی پیوند میزند. به عبارت دیگر، فردیت و زندگی ماری را در بطن وضعیت هستیِ اجتماعی میگنجاند. نقدِ مارکس چنان عمیق و زبان او چنان برٌا است که بازگویی چکیدهای از آن برای فهم داستان تعیین کننده است:
«ما ماری را همچون فاحشهای ملاقات میکنیم که با تبهکاران احاطه شده و اسیر صاحب میکدهی مجرمان است. او در این خفت روح شریف انسانی خود را حفظ میکند؛ انسانی صدیق، و یک انسان زیبا که اطرافیان خود را تحت تاثیر قرار میدهد، و او را تا حد گُلی شاعرانه در جهانی بزهکار اعتلا میبخشد و نام فلور دو ماری [ماریِ گل] را کسب میکند.
ما باید با دقت فلور دو ماری را از ابتدای ظهورش بررسی کنیم تا بتوانیم سیمای نخستین او را با دگرگونی نقادانهاش مقایسه کنیم.
فلور دو ماری بهرغم آسیب پذیریاش بیدرنگ سرزندگی، انرژی، نشاط و انعطافپذیری خصلت خود را به ثبوت میرساند – کیفیتهایی که به تنهایی بالیدن انسانی او در وضعیتی ناانسانی را توضیح میدهد.
هنگامیکه شورینور با او بدرفتاری میکند، او با قیچی از خود دفاع میکند. او در مواجهه با سبعیتی سترگ مانند گوسفندی بیدفاع که بدون مقاومت تسلیم شود بهنظر نمیآید. او دختری است که میتواند از حقوق خود دفاع کند و بجنگد.
...او تاکید میکند که «اهل زار زدن» نیست. «من نقنقو نیستم»[3] اما موقعیت او در زندگی غمانگیز است - «زندگیِ شادی نیست». سرانجام، برخلاف ندامتی مسیحایی، او با سرشتی آزاد و قوی نسبت به گذشته حکمی انسانی صادر میکند که در آنِ واحد هم رواقی و هم اپیکوری است: «خب،هرچه شده، شده»...فلور دو ماری وضعیت خود را بهمثابهی آنچه آزادانه اختیار کرده است درنظر نمیگیرد؛ وضعیتی که نه تجسم شخصیت خود او، بلکه تقدیری است که سزاوار او نیست. بخت بد او تغییرپذیر است. او هنوز جوان است.
خیر و شر به دیدهی ماری انتزاعاتی اخلاقی دربارهی خیر و شر نیستند. او نیکو است چراکه هرگز باعث رنج کسی نشده است. او همواره نسبت به محیط ناانسانی اطرافش انسان بوده است. او نیکو است چراکه خورشید و گلها طبیعتِ نورانی و شکوفای خود او را مکشوف میکنند. او نیکو است چراکه هنوز جوان و سرشار از امید و نشاط است. وضعیت او خوب نیست چراکه قیدوبندی غیر طبیعی بر او تحمیل میکند، چراکه بیان انگیزههای انسانی او و تحقق امیال انسانی او نیست؛ چرا که پر از رنج و عذابی بدون خوشی است. او وضعیت زندگی خود را با فردیت خویش، با سرشت ذاتیخود میسنجد، نه با ایدهآلی نسبت به آنچه خوب است.
در محیطی طبیعی، در جایی که زنجیرهای زندگی بورژوایی فرومیریزند و او میتواند آزادانه طبیعت خود را بروز دهد، فلور دو ماری با غنایی از احساس، با لذت از زیبایی طبیعت، سرشار از عشق به زندگی است؛ این موارد نشان میدهند که جایگاه اجتماعی او صرفا پوستهی بیرونی او را خراش داده است و یک شوربختی محض است، خودِ او نه خوب است و نه بد، بلکه انسان است...
ما تا اینجا فلور دوماری را در سیمای اصیلِ غیرانتقادی او مشاهده کردهایم. اوژن سو برفراز افق جهان بینی محدود خود سر برافراشته است. به صورت تعصب بورژوایی سیلی زده است. او فلور دو ماری را به قهرمانش رودُلف میسپارد تا تاوان بیباکی خود را بپردازد و تحسین تمام مردان و زنان سالمند، کل پلیس پاریس، دینِ رایج و «نقدِ انتقادی» را برانگیزد. مادام گئورگس که رودُلف فلور دو ماری را به او میسپارد، یک زن ناخشنود، و روان نژند مذهبی است. او بلافاصله با این کلمات چرب و نرم به طفلک خوشآمد میگوید: «خداوند کسانی که او را دوست داشته و از او میترسند، و کسی که غمگین بوده و توبه کرده است را میآمرزد.» رودُلف، مرد «نقدِ ناب»، کشیش مفلوکی به نام لاپورت که موهایش در خرافهپرستی سفید شده است را فرا میخواند. مأموریت او اصلاح نقادانهی فلور دو ماری است.
ماری با خوشحالی و بیریایی به کشیش سالخورده نزدیک میشود. اوژن سو با بیرحمی مسیحی خود توسط «غریزهای معجزهآسا» فورا در گوش او نجوا میکند که «شرم در جایی پایان میپذیرد که ندامت و اقرار به گناه آغاز میشود»، یعنی در کلیسا، تنها جایی که نجاتبخش است...
کشیش به زودی موفق میشود لذت سادهلوحانه و بیواسطهی ماری از زیبایی طبیعت را به ستایشی مذهبی تغییر دهد. برای او طبیعت پارسا شده است؛ طبیعتی مسیحایی که توسط خلقت تحقیر شده است. گسترهی شفاف فضا هتک حرمت شده و به سمبول تاریک ابدیتی ایستا مبدل شده است. او به همین زودی آموخته است که کلیهی تجلیات انسانی او «دنیوی» و بری از دین و مقدسات واقعی، لامذهب و خدانشناس شده است. کشیش باید او را در چشمان خودِ او لکهدار کند؛ باید ذخایر طبیعی، روحانی و منابع کرامت او را زیر پا له کند تا او را پذیرای منابع فراطبیعیِ کرامتی کند که به او وعده داده است – غسل تعمید...
از این لحظه به بعد، ماری بردهی آگاهی گناهآلود میشود. او از وضعیت بسیار ناشاد پیشین زندگی خود توانسته بود یک فردیت دوست داشتنیِ انسانی بسازد؛ آگاه بود که در حقارت بیرونیاش، جوهر انسانی او همانا جوهر حقیقی او است. اکنون منجلاب جامعهی مدرن که از بیرون به او برخورد کرده است، به وجود ذاتی او و به خود-آزاریِ رواننژند دائمی او تبدیل میشود، چراکه آن منجلاب به وظیفهی او، به تکلیف زندگیاش، به هدف خودِ او نسبت به زیستن، تبدیل میشود که خودِ خداوند معین کرده است. او گفته بود که «من نقنقو نیستم»، و میدانست که «خب،هرچه شده، شده». اکنون عذابی که به خود میدهد، خیر و ندامت او، افتخار او میشود. «زندگی در کلیسا با فردیت ماری نمیسازد – او میمیرد. مسیحیت صرفا در تخیل به او تسلی میدهد، به بیان بهتر، تسلی مسیحاییِ او دقیقا نابودی زندگیِ واقعی و جوهر اوست – مرگ.»
رهایی زن در نقد مارکس
ابتدا لازم به تاکید است که سیمایی که اوژن سو از شخصیتهای داستان ترسیم میکند با آنچه مارکس از لابلای رُمان استخراج میکند، همخوانی ندارند. بهعنوان نمونه، اوژن سو کلاً فلور دو ماری را زنی محجوب، شرمسار و سربهزیر نشان میدهد. اما همانطور که در قسمت پیش مشاهده شد، مارکس ایستادگی و مقاومت او را برجسته میکند: «هنگامیکه شورینور با او بدرفتاری میکند، او با قیچی از خود دفاع میکند. او در مواجهه با سبعیتی سترگ مانند گوسفندی بیدفاع که بدون مقاومت تسلیم شود بهنظر نمیآید. او دختری است که میتواند از حقوق خود دفاع کند و بجنگد.»
زن جوان دیگری که مارکس برجسته میکند، ریژولت است. او یک زن کارگر مهربان و خودساخته است. دوستی ریژولت و فلور دو ماری به زمانی برمیگردد که هردو زندانی بودند. ریژولت در اتاق محقری زندگی میکند که رودُلف همسایهی اوست؛ همان اشراف زادهی خیرخواهی که در محلهای کارگری خود را در ساحتی متفاوت نشان میدهد. ریژولت زنی زیبا و جذاب است. در حولوحوش او مردانی میگردند که خواهان ازدواج با ریژولت هستند. اما او زنی مطیع نیست که به سادگی به ازدواج تن دهد. از دید او مبنای یک رابطه، عشق متقابل است. به بیان مارکس «اوژن سو او را همچون یک شخصیت دلپسند کارگری پاریس توصیف میکند. اما صرفا بهخاطر دلبستگی بورژواییاش و گرایشی که خودش به مبالغه دارد، مجبور است از لحاظ اخلاقی زن کارگر را ایدهآلیزه کند. او مجبور بود از نکتهی اساسیِ وضعیت زندگی و خصلت او چشمپوشی کند. به عبارت دقیقتر، چشمپوشی از بیاعتنایی ریژولت نسبت به شکل ازدواج و دلبستگی بیتکلف او به دانشآموز یا به کارگر. دقیقا همین دلبستگی است که تمایز واقعاً انسانی او را با همسر متظاهر، نازک قلب و خودخواه بورژوا، و کل محفل بورژوازی، یعنی محفل رسمی، نشان میدهد.»
در عوض اوژن سو معتقد است که «تمایل به تظاهر و حیلهگری، علاقه به رموز و دسیسه، یک کیفیت ذاتی، یک گرایش طبیعی و یک غریزهی فطری زنانه است. تنها چیزی که اوژن سو را شرمسار میکند این است که این گرایش و علاقه علیه ازدواج است. او ترجیح میدهد به غرایز طبیعی زن خصلتی بدهد که بیضررتر و مفیدتر است.» او ریژولت را بهعنوان «نمونهی دُگماتیسمی زنانه» نشان میدهد؛ دگماتیمسی که او آنرا برمبنای وضع موجود نکوهش میکند، آنهم درست به شیوهای که ادگار باوئر با «آرامش خاطر» فلورا تریستان را نکوهش کرده است. فلورا تریستان (۴۴-۱۸۰۳) زنی است که میتوان از او بهعنوان بنیانگذار «فمینیسم سوسیالیستی» یاد کرد. او نویسندهی اثر معروف «اتحاد کارگری» (۱۸۴۳) است که با طرح ایجاد یک اتحادیهی جهانی کارگری، خواستار تلفیق مبارزات زنان کارگر با جنبش سوسیالیستی بود. او همچنین برای حق طلاق و الغای حکم اعدام مبارزه میکرد. فردریش انگلس در قطعهی کوتاهی در همین کتاب خانواده مقدس، زیر عنوان «فلورا تریستان»، ادگار باوئر را نقد میکند که نسبت به وحدت کارگران در نظریهی تریستان برخوردی تحقیرآمیز و گستاخانه دارد. در واقع برچسب «دُگماتیسم زنانه» عبارتی است که باوئر در بارهی تریستان بهکار میبرد.
مارکس نیز پس از قطعهی انگلس در قطعهی کوتاهی با عنوان «عشق» باوئر را به نقد میکشد. باوئر برای طرد عشق تصور میکند که عشق چیزی نیست مگر یک شهوت. از اینرو هنگامیکه در بارهی مادام پالزوف (۱۸۴۷-۱۷۹۲) که یک رُمان نویس تاریخی آلمانی بود، صحبت میکند، از «چیزی بچگانه مانند باصطلاح عشق» حیرت کرده و مینویسد: «عشق الههای سنگدل است، و مانند هر ربالنوعی در آرزوی تصاحب تمامیت انسان است و تا روح و جسم او را تسلیم نکند، راضی نخواهد شد. پرستش عشق همانا عذاب است. اوج این پرستش قربانی کردنِ خود، یعنی خودکُشی است.» مارکس در پاسخ میگوید: «جناب باوئر برای اینکه عشق را به یک مولاخ، به اهریمنی مجسم، تبدیل کند، ابتدا آنرا به یک الهه تغییر میدهد، یعنی به ابژهای الهیاتی که سپس آنرا به نقدی الهیاتی واگذار کند. بهعلاوه، دانسته است که خدا و شیطان فاصلهی چندانی با یکدیگر ندارند.»
در واقع ادگار باوئر انسانی که عشق میورزد، عشقِ به انسان، را به انسانی تغییر میدهد که به عشق وابسته است. یعنی، باوئر حامل و محمول را جابجا میکند و از عشق موجودیتی مجزا میسازد. بدینسان «کلیهی خصیصهها و تجلیات طبیعت انسان را نفی و بیگانه میکند.» عشق به یک «شیء» مبدل میشود. «مرگ بر این شیء». برای «کنشِ نابِ نقد»، عشق چیزی نفرتانگیز است. اما «این عشق است که برای نخستینبار واقعاً به انسان میآموزد که به جهان عینیِ بیرون از خود باور کند.» برای باوئر «ابژهی عشق که بسیار بیانگر، بامعنی وعمیقا روحانی است» هیچ معنایی ندارد.
مارکس درقطعهی دیگری با عنوان «مکاشفهی رمز رهایی زنان»، مقایسهی چنین نظراتی با انسانی نظیر فوریه «که رهایی زن را آموزش میداد» بیفایده میداند. خصوصیاتی که اوژن سو به سرشت زنان نسبت میدهد، منبع سری درایت او را برملا میکند: آشنایی با برخی از پندارهای عامیانه دربارهی نظرات فوریه. مارکس سپس در رٌد آن پندارهای عامیانه گفتاورد زیر را از فوریه بازگو میکند: «تحقیر جنس زن یکی از مشخصات تمدن و نیز بربریت است. تنها تفاوت بین آندو در این است که نظام متمدن یکایک پلیدیهایی که بربریت به شکلی ساده به آن عمل میکند را به یک شیوهی مرکب، مبهم، گُنک و ریاکارانهی هستی ارتقا میدهد. حفظ بردگی زن هیچکس را به شدت خودِ مرد مجازات نمیکند.» «همواره تغییر در یک عصر تاریخی را میتوان با پیشرفت زنان بهسوی آزادی تعیین کرد، چراکه در اینجا، در رابطهی زن با مرد، ضعیف با قوی، پیروزی طبیعت انسان بر توحش به نحو بارزی آشکار است. رهایی زن طبیعیترین سنجهی رهایی عمومی است.»
نقد اوژن سو با وساطت رودُلف
در قسمت دوم این نوشته به شخصیت دوگانهی رودُلف اشاره شد؛ از سویی یک اشراف زادهی متمول، و از دیگر سو، فردی خیرخواه که در لباس مبدل در محلات کارگری پاریس ظاهر میشود. بنابراین، رودُلف هم خود را قاطی «پایینیها» میکند و هم در محافل «بالاییها» حضور پیدا میکند. ظاهرا در نزد او در این گشت و گذار تعارضی بنیادین وجود ندارد. ازاینرو تشخیص نمیدهد که آن دو عرصه بیانگر شیوهی هستی جامعهی معاصر است. این دوگانگی، این خاستگاه بینابینی، در سراسر رُمان در شیوهی برخورد او به کلیهی معضلات اجتماعی کاملاً مشهود است.
در واقع همانطور که مارکس میگوید: «شخصیتهای اوژن سو باید بهعنوان نتایج افکارشان، و بهعنوان انگیزهی آگاهانهی اعمالشان، نیت خودِ او بهعنوان یک نویسنده را بیان کنند.» رودُلف تجسم نقطه نظرات خودِ نویسنده است که توسط شخصیت اصلی داستان بیان شده است. از اینرو، تاملات رودُلف جایگاه عینی پایینیها را به نقد نمیکشد. «چون او یک ارباب خردهپا است، آقامنشی بندهنواز است. و ابدا ناانسانی بودن موقعیت عام زنان در جامعهی مدرن را درک نمیکند.» او با توسل به اعمال خیر و تشویق و ترویج مؤسسات خیریه، آگاهانه از فلاکت اجتماعی سؤاستفاده میکند. «به این ترتیب، رودُلف ناخودآگاه رازی را بیان کرده است که مدتها پیش برملا شدهبود: اینکه خودِ فلاکت انسانی، خواری بیکرانی که مجبور به دریافت صدقه است، باید درخدمت اشرافیت مالی باشد.»
رودُلف معتقد است که همهی انسانها در جایگاهی قرار دارند که یا خیر و یا شر است. باید به خوبی پاداش و به بدی کیفر داد. اما او میخواهد در برخورد به جرم و جنایت، نظام قضایی را لیبرالتر سازماندهی کند. پس در حقیقت اوژن سو «یکی از اعضای بورژوازی پارسای جوان فرانسه است.» او شعار برگرهای زمان لویی چهاردهم را به روز میکند، و آنرا از «آه اگر لویی باخبر بود» به «آه اگر ثروتمند باخبر بود» تبدیل میکند که یک نابهنجاری زمانی است. سرانجام مارکس تصریح میکند که: « دستکم در انگلیس و فرانسه، این رابطهی سادهلوحانه بین فقیر و غنی مرتفع شده است. اقتصاددانان، این نمایندگان علمی ثروت، درکی مشروح از فلاکت جسمی و اخلاقی فقر گشودهاند. آنها ثابت کردهاند که فقر باید تداوم پیدا کند، چراکه اوضاع کنونی باید برقرار بماند.»
[1] این اثر تاکنون دستکم چهار بار به فارسی ترجمه شده است. آخرین ترجمه متعلق به آقای هادی عادل پور است که نام این اثر را به باشرفها تغییر داده است (نشر: باهم، سال ۱۴۰۱). از همین مترجم با همکاری خانم ساقی حسابی ترجمهی دیگر منتشر شده بود (نشر: کلبه، ۱۳۸۰). ترجمهی دیگری با عنوان رازهای پاریس توسط آقای جمال موسوی شیرازی انجام شده است (نشر: ارم شیراز، ۱۳۹۰). دوست عزیزی اطلاع دادند که یک نسخهی قدیمی دستخطی از این اثر هم وجود دارد که آقای محمد طاهر میرزا اسکندری در سال ۱۳۱۷ قمری (۱۸۹۹ میلادی) ترجمه کردهاند.
[2] مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد چهارم.
Karl Marx, Frederick Engels, Collected Works, Vol. 4, International Publishers, NY. 1975.
همچنین رجوع کنید به ترجمه فارسی این اثر توسط تیرداد نیکی، انتشارات صمد، بهار ۱۳۵۸، در لینک زیر:
https://www.marxists.org/farsi/archive/marx/works/1845/khanevadeye-moghadas.pdf
بخشهایی که در این نوشته توسط نویسنده ترجمه شده از متن انگلیسی است که با ترجمهی آقای تیرداد نیکی مقایسه شده است.
No comments:
Post a Comment