از ابتدا روشن کنم: به نظر من هیچکدام! مارکس و انگلس صحیح تر است. چرا؟
همانطور که معرف حضورتان هست، انتشار پیش نویس های کتاب دوم «سرمایه» ( جلدهای ۲ و ۳) توسط ویراستاران مگای ۲، دربین مارکس پژوهان جنجال بسیار زیادی به پا کرده است. برخی با برجسته ساختن تفاوت آن دو جلد به ویراستاری انگلس و دستنوشته های خودِ مارکس، صرفا قصد روشنگری دارند. برخی دیگر، بدون درنظر گرفتن وضعیت مجموعه نوشتارهای پخش و پلا، منظم نشده و به آرشیو درنیامده مارکس، به قضاوت نامنصفانه انگلس نشسته اند.
اولین سؤالی که این دسته باید از خودشان بکنند اینست: اگر شما جای انگلس بودید، تک و تنها، یعنی بدون مجمعی از همکاران، چه می کردید؟ همانطور که خود انگلس اعتراف کرده بود، او از وجود این انبوه عظیم نوشته باخبر نبود. تا آنجا که در توان داشت، با امکاناتی محدود و نیز کهولت سنی، توام با سایر مسئولیت های جنبش های رو به گسترش کارگری، سعی خود را کرد. درحالیکه در تدارک جلد سوم سرمایه بود، با چشمانی کم سو و درآستانه مرگ، ویرایش و انتشار «تاریخ تئوری» ( نام مارکس برای «تئوری های ارزش اضافی») را به ناچار به کائوتسکی سپرد. «سرمایه ۳»، یک سال پیش از مرگش، در سال ۱۸۹۴ منتشر شد.
موضوع بر سر این نیست که پژوهشگران با خیال راحت و سرفرصت، نوشتارهای مارکس را بررسی نکنند و یا کمبودهای کار انگلس را تکمیل نکنند. این کاری ضروری و بجاست. موضوع این است که همه چیز را در بستر شرایط تاریخی اش مورد سنجش قرار دهند و بجای نفی تجریدی، ایجابی نقد کنند. پس حالا که موضوع را طرح کردم آیا باید در همین حد توقف کرد؟ لااقل پاسخ من منفی است. چرا؟
نسل های متمادی با یکی کردن مارکس و انگلس، آندو را یک روح در دو کالبد معرفی می کردند. آموزه های نسل های بعدی بطور عمده با وساطت آثار انگلس بود و نیز با مقدمه های بسیاری که او بر آثار مارکس و آثار مشترکشان نوشت. همگان با آثار انگلس آموزش مارکسیستی گرفته بودند؛ از «لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» تا «منشا خانواده…»، «دیالکتیک طبیعت»، «آنتی دورینگ» و غیره. (این نوشته جای مناسبی برای طرح دیدگاه انگلس درمورد «علم» و «مفهوم ماتریالیستی تاریخ» نیست.) منظور، که نزدیک به یک قرن هیچ امکانی برای طرح این سؤال ساده نبود که بهرحال مارکس و انگلس دو شخصیت متفاوت، با دو پیشینه فکری مختلف بودند و این امری طبیعی است که بر سر مسائلی توافق نظر نداشته باشند. حتی تا همین ۴۰ سال پیش اگر، زبانم لال، حرفی در مورد انگلس می زدی، جانت کف دستت بود!
اما خود مارکس و انگلس در طرح صادقانه اختلافاتشان ( مثلا در مورد جنگ داخلی آمریکا)، به راحتی با یکدیکر بحث و تبادل نظر می کردند. همانطور که مارکس بارها و بارها به خود انگلس ابراز کرده بود: «برای من هیچ چیز مهم تر از متقاعد کردن تو نیست.» بعد هم که بعد از تمام مشقات، تهی دستی، آوارگی و بیماری، کتاب اول سرمایه «بالاخره» (بقول انگلس) منتشر گردید، مارکس به او گفت: «من انتشار این کتاب را مدیون توام.» واقعا همینطور هم بود.
خودِ من بعد از مطالعه کلیه نامه های مارکس و انگلس در مجموعه آثار آنها، قصد داشتم برخی از جدال های نظری آندو بر سر جلد اول سرمایه و تلاش بی وقفه مارکس برای متقاعد کردن انگلس نسبت به قانون ارزش و سرشت دوگانه کار را به قلم بکشم. مبحث مهمی است که ربطی هم به سرزنش کردن انگلس درباره جلدهای بعدی سرمایه نداره. اما با اینکه طرح کلی آن را گردآوری کرده ام، در حال حاضر از انجام این کار منصرف شدم. دلیلش را تا حدی در ابتدای این نوشته گفتم. اما ملاحظات دیگری هم دارم.
اخیرا کتابی درمورد زندگی خصوصی مارکس، رابطه با همسر، بچه ها و انگلس خواندم و به عمق خدمات انگلس بیشتر پی بردم. تازه فهمیدم که اگر انگلسی درکار نبود، شاید مارکس واقعا قادر به ادامه کار روی سرمایه نمی بود. انگلس یار صمیمی، وفادار، متعهد، متواضع، رازدار، سخاوتمند و عضوی از خانواده مارکس بود. تعهد او نسبت به مارکس و خانواده اش، حتی پس از مرگ مارکس، به هیچ وجه کاسته نشد. انگلس، مارکس نیست اما اولین «مارکسیست» بود!
No comments:
Post a Comment