"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Wednesday, August 26, 2020

بر مزار کارل مارکس


بر مزار کارل مارکس

 

۴۲ سال پیش که بسوی ایران درحرکت بودم، به همراه برادرم سری به مقبره مارکس در هایدگیت زدم. ما بغیر از «خدّام» آنجا کس دیگری را ندیدیم. گل هایی خشک شده در جلوی مقبره مشاهده کردیم که ماه ها پیش توسط سفارت شوروی فرستاده بود. آن مرد شریفی که مسئولیت حفاظت گورستان را داشت، درحین گردش، ما را در جریان تاریخ هایدگیت گذاشت. از یک سو «اسکین هد»ها هر چند گاهی به آن مقبره صدمه می زنند، و از سوی دیگر، برخی به شورای شهر فشار می آورند که کلا هایدگیت را خراب کنند. آن «خدّام» پاره سنگ هایی را به ما «هدیه» داد که بعد از حمله قبلی به مقبره مارکس نگهداری کرده بود. سنگ ها را با خود به ایران بردیم اما یادم نیست که «سرنوشت» آنها به کجا کشید. سیاحت جالبی بود. 

 

حدود یک قرن از خاکسپاری جسد مارکس – و نیز جنی – در هایدگیت می گذشت. نطق نسبتا کوتاه ولی جامع انگلس در خاطرم زنده شد. امروز دوباره آنرا خواندم. همینطور صحبت های لیبکنخت را. اما اینبار یک مسئله ای مرا آزار می داد. با موضوع مدتی کلنجار رفتم. حالا لیبکنخت به کنار چون واقعا مهره ای نیست. اما نه. در کلام او، در چگونگی «بزرگداشت» مارکس، نطفه عارضه ای را دیدم که سپس واگیردار شد. (من پیشتر در مقاله ای به مناسبت ۲۰۰ سالگی مارکس، نظر خود را در باره مجسمه های زرین و عظیم الجسه ای که از مارکس ساخته اند بیان کرده ام. لطفا رجوع کنید به: https://pecritique.com/2018/06/09/خوانش-و-روش%E2%80%8Cشناسی-کارل-مارکس-علی-رها/)

 

لیبکنخت آثار مارکس را از سویی «سوسیالیسم علمی» می نامد و از دیگر سو، «گوسپل» یا انجیل طبقه کارگر. متاسفانه انگلس نیز همین واژه را در پیشگفتار چاپ سوم آلمانی کاپیتال تکرار می کند. اما موضوعی که واقعا برای من آزار دهنده است، مثله کردن مارکس است. انگلس به درستی  مارکس را پیش از هر چیز یک انقلابی می نامد. پرسش اینجاست: آیا این انقلابی بودن، صرفا یک انتخاب است و یا در عین حال از فلسفه پراکسیس او انرژی می گیرد؟ آیا «اکتشافات» متعدد و علمی مارکس، به ویژه «ماتریالیسم تاریخی»، را می توان از فلسفه انقلاب مارکس جدا کرد؟ اگر نه،  پس چرا ادعا می شود دانشمندی  مثل مورگان هم جداگانه به همان «کشف» ماتریالیسم تاریخی رسید؟ آیا وقتی مارکس و داروین را درکنار هم گذاشته و در یک کفه قرار می دهیم، مارکس را بزرگ کرده ایم؟ آیا این ما را به هدفی که انگلس و مارکس در آن شریک بودند نزدیک تر می کند؟

 

آیا تکیه درست بر «ارزش اضافی» برای قدردانی از آنچه مارکس «قانون حرکت تضادمند سرمایه» نامید، کافی است؟ مگر مارکس بارها و بارها به انگلس سفارش نکرد که بغیر از ارزش اضافی، مهم ترین کشف من در کاپیتال «خصلت دوگانه کار» است؟ وانگهی مگر روح انقلابی طبقه کارگر از تنش همین تضاد درونی کار ناشی نمی شود؟ تمام دستاوردهای مارکس اجزای یک کلیت واحد هستند. رابطه این اجزاء، بیرونی نیست. وقتی از پیکره ایده ها صبحت می کنیم، یعنی چه؟ 

 

«ماتریالیسم» مارکس یا پراتیکال، انتقادی، انقلابی، فلسفی-اقتصادی است و یا هیچ چیز نیست. درغیر این صورت، هرکس یک قسمت مارکس را برمی دارد: تاریخدان، تاریخ را، ماتریالیست، ماده را، جامعه شناس، انسان شناس، اقتصاد دان، و الخ، هر کدام در یک «دپارتمان» و... انقلابی، بدور از همه آنها، در حیطه ای بدور از جامعیت اندیشه انقلابی مارکس، کماکان می رزمد، زندانی می شود، جان می دهد  اما بازهم انقلابات ناتمام، شکست خورده و دگردیسی یافته را تجربه می کند.

 

به دیده من، خروج از این چرخه، از این بن بست، مستلزم بازگشت به «مارکسیسم» خود مارکس است. سپهر اندیشه اوست که معیار سنجش کلیه مارکسیست های پس از او، و دستاوردهای آن هاست. 

 

 

 

 

 

  

Friday, August 14, 2020

روزا لوکزامبورگ: خود سازماندهی و تشکیلات حزبی


روزا لوکزامبورگ: خود سازماندهی و تشکیلات حزبی

 

در وصف اهمیت جایگاه لوکزامبورگ، هرچه بگوئیم، کم گفته ایم. زنی استوار و جسور، که از همان ابتدای ورودش به حزب سوسیال دموکرات، رهبران قدرتمندی چون کائوتسکی و برنشتاین را به چالش کشید. مشخص بود که آن مردان بزرگ قادر به رویارویی با زن جوانی با جسته ای کوچک اما چشم اندازی عظیم نبودند.

 

لوکزامبورگ سمبل انترناسیونالیسم، کنشگری خستگی ناپذیر و پرشور بود. او پس از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، اثر جاودانی «اعتصاب عمومی، حزب سیاسی، و اتحادیه ها» (۱۹۰۶) را به قلم کشید. این اثر نه فقط تازگی خود را از دست نداده است، بلکه هنوزموضوعیت دارد چراکه برگرد تنش بین خودسازماندهی جنبش های اجتماعی و سازماندهی حزبی می چرخد. 

 

لوکزامبورگ از جنبه نظری هم بقدری اعتماد به نفس داشت که در کتاب «انباشت سرمایه»، حتی جامعه تجریدی مطروحه در جلد دوم کاپیتالِ مارکس را هم، بی پروا، ولی به اشتباه، به نقد کشید. شیوه قتل فجیع لوکزامبورگ – مثله کردن بدنش و پرتابش به رودخانه – خود حاکی از میزان تنفر نظام مردسالار سرمایه است. آنچه کماکان لوکزامبورگ را زنده و امروزی می کند نگرش بدیع او نسبت به دموکراسی سوسیالیستی، به ویژه بعد از انقلاب است.

 

پرسش پیش رو این است: آیا خود لوکزامبورگ واقف بود که در نزد او بین مفهوم خودانگیختگی و حزب تنشی پایدار موجود است که نیازمند برطرف شدن است؟ آیا توان نظری او، ایستادگی اش در برابر اصلاح طلبی و مخالفتش با جنگ جهانی اول برای هدایت حزب کافی بود؟ خود او شاید چنین می پنداشت. آیا پافشاری لوکزامبورگ بر «وحدت حزبی» حتی پس از رای سوسیال دموکراسی به جنگ، و ماندن درون بین الملل دوم، نشانگر تسلط دیدگاهی خاص نسبت به حزب در درون جنبش سوسیالیستی نبود؟ آیا چنین دیدگاهی را می توان به مارکس نسبت داد یا اینکه در بینشی معارض مارکس ریشه بسته است؟

 

 درست است که گرایش مستقل لوکزامبورگ، «جمعیت اسپارتاکوس»، درنهایت «حزب کمونیست» را تاسیس کرد و در برابر شعار مجلس مؤسسان، «تمام قدرت به دست شوراها» را برگزید. اما توسل به حکومت شورایی، هنوز معضل تشکیلات حزبی را منتفی نمی کند. پس آن دیدگاهی که بر احزاب سوسیالیستی غالب بود از کجا ناشی می گردد؟  بدون برو برگرد و با کمال تاسف باید اذعان کرد: فردیناند لاسال!

 

اما قدرت نفوذ لاسال دولت گرا و بعضا ملی گرا، مواضعی که درست نقطه مقابل لوکزامبورگ است، را چگونه می توان توجیه کرد؟ اجازه دهید از زبان خود لوکزامبورگ بشنویم. او در ۱۹۰۴ دریک سخنرانی به مناسبت بزرگداشت انقلابات ۱۸۴۸ زیر عنوان «لاسال و انقلاب»،  بر یک نظریه رایج مهر تایید زد: تا آنجا که به مسئله سازماندهی مربوط می گردد، لاسال جایگاهی والاتر از مارکس دارد! نه اینکه لوکزامبورگ خطاهای نظری لاسال را نادیده می انگاشت. اما «سهم جاودانی» لاسال که «با چشم اندازی تاریخی بیشتر و بیشتر می گردد»، از دید لوکزامبورگ به این خاطر بود که او« به مهمترین پی آمد تاریخی انقلاب مارس  جامعه عمل پوشانید؛ یعنی ۱۵ سال بعد،  بالاخره طبقه کارگر آلمان را از زیر سلطه بورژوازی نجات داد و در یک حزب سیاسی مستقل متشکل کرد.»

 

در حقیقت، صرف نظر از لوکزامبورگ، فتیشیسم حزبی چنان بر سازمان های «مارکسیستی» غالب گردید که هیچکس اهمیتی به «نقد برنامه گوتا» نداد. امر سازماندهی سیاسی و سپهر اندیشه مارکس در این اثر چنان باهم پیوستگی دارند که جدا کردنشان به معنی هلاکت آن چیزی است که هویت واقعی گرایشی مارکسی را زمینه سازی می کند. وقتی نقد مارکس، به اصرار انگلسِ پیر، حدود ۲۰ سال بعد، نهایتا منتشر گردید، ویراستاران «نیوزایت» از آن صرفا به عنوان «یک نظریه» یاد کردند! 

 

بی گمان کشش آن سازمان سراسری ملی در به راه افتادن جنگ جهانی اول بی تاثیر نبود. تایید جنگ توسط وسیع ترین حزب سوسیالیستی در جهان، به فاجعه ای مبدل گشت که ملیون ها کارگر که به سوی یکدیگر آتش گشوده بودند را به هلاکت رساند.  برتری سازمانی ملی نسبت به سازماندهی انترناسیونال اول، نفی سرشت جهانی جنبش طبقه ای است که دستکم از زمان نگارش «مانیفست کمونیستی» بر روی پرچمش نوشته بود: «کارگران جهان متحد شوید!» 

 

«کنش گری بین المللی طبقه کارگر به هیچ وجه صرفا به موجودیت «سازمان بین المللی کارگران» وابستگی ندارد. این اولین تلاش برای ایجاد ارگانی مرکزی برای کنش گری بود؛ تلاشی که بخاطر انگیزه ای که ایجاد کرد، معرف یک پیروزی ماندگار بود. ولی پس از سقوط کمون پاریس، در آن شکل نخستین، دیگر تحقق ناپذیر نبود.»

- کارل مارکس، نقد برنامه گوتا


Tuesday, August 11, 2020

«خیانت» مارکس به انقلاب و حزب!

 

«خیانت» مارکس به انقلاب و حزب!


 

«مردان بزرگ در تبعید» (۱۸۵۲) نام اثر جنجالی مارکس علیه خیل عظیم پیکارگرانی است که بدون شناخت از سرشت انقلاب، سرگرم نقشه کشی، توطئه گری و مهندسی یک انقلاب بودند.

در عوض، مارکس برآن بود که زمینه ساز یک حرکت اجتماعی جدید، بحرانی اقتصادی خواهدبود. اما بروز چنین بحرانی در جزرو مد چرخه تولیدی، قطعی خواهد بود. بنابراین مارکس فرصت را مغتنم شمرد و کار پژوهشی در باره نقد اقتصاد سیاسی که بواسطه انقلابات ۱۸۴۸ قطع شده بود را از سر گرفت.

 

اما آن ابرمردان فوقِ انقلابی به مارکس و نیز انگلس «خائنان به انقلاب» لقب دادند. اکثر آن «کمیاگران انقلاب» هریک به نوعی نهایتا با بیسمارک ساخت و پاخت کردند. به گفته مارکس «انقلاب در نزد آنها صرفا به معنی سرنگونی حکومت وقت است. به محضی که این هدف بدست آمد، «پیروزی» هم کسب شده است.»

 

از سوی دیگر، پلیس سیاسی آلمان مارکس را مسئول تمام توطئه گری های آنها می دانست. همه چیز زیر سر «حزب مارکس» است! وقتی پلیس تمام نسخه های بیانیه افشاگرانه مارکس در باره «دادگاهی کمونیست های کلن» را در مرز توقیف کرد، «حزب مارکس» بر سر زبانها افتاد.

 

«ازمیان همه تجربیات ناخوشایند دوره اقامتم در اینجا [لندن]، بیشترین آنها مرتبا بخاطر باصطلاح دوستان حزبی بوده است... من پیشنهاد می کنم که در اولین فرصت بطور علنی اعلام کنم که من ابدا کاری به کار هیچ حزبی ندارم.» (نامه به انگلس، ۸ اکتبر ۱۸۵۳) اگر این چندتا آدمی که دور و بر ما هستند ( ویدامایر، لیبکنخت، ویلهلم ولف، فردیناند ولف، کلاوس، پایپر، درونکه و راین هارد) از انگشتان دست تجاوز نمی کنند، «جمع آنها که حزب نمی شود.» (نامه به انگلس، ۱۰ مارس ۱۸۵۳)

 

انگلس هم مرتبا به مارکس فشار می آورد که هرچه زودتر «اقتصاد» را تمام کن که در صورت بروز یک وضعیت نوین، زمینه نظری «تجدید سازماندهی» آماده شده باشد. (نامه به مارکس، ۱۱ مارس ۱۸۵۳) مارکس بروز یک بحران جدید را قطعی می دانست. ۲ سال بعد (۱۸۵۵) ، درمقاله ای برای «نیویورک دیلی تریبون» زیر عنوان «بحران در انگلستان»، نوشت: «هنگامی که تبعات آن توسط طبقه کارگر احساس شود، جنبش سیاسی، که ۶ سال ساکت بوده است، از نو شروع خواهد شد. آنوقت فقط ۲ حزب واقعی در آن کشور دربرابر هم صف آرایی خواند کرد: بورژوازی و پرولتاریا.»

 

پیشتر در جستاری بسیار موجز در باره مارکس و حزب تاکید کردم که مارکس بدور از فرقه های رنگارنگی که هریک ادعای رهبری داشتند، پایه گذاری مبانی نظری  طبقه کارگر را مهم ترین وظیفه خود می دانست. او بارها تاکید کرده بود که می خواهم با نقد اقتصاد سیاسی، «یک پیروزی علمی نصیب حزب کنم.» 

 

در نزد مارکس، «حزب» در مفهوم وسیع آن، معرف این دسته و آن گروه نبود. گروه ها و سازمان ها در هر دوره معین تاریخی، از شکل و حیاتی مشروط برخوردار می گردند. اما حزب در معنای وسیع تاریخی اش همان است که به قول او «در همه جا از درون خاک جامعه مدرن در حال رویش است.» (نامه به فریلیگرات، ۲۹ فوریه ۱۸۶۰)

 

به محضی که یک دوره جدید تلاطم اقتصادی و سیاسی پدید آمد، همان مارکسی که  «در گوشه عزلت» مشغول پژوهش و نگارش کاپیتال بود، به ناگاه توسط بین الملل اول به رهبری آن انتخاب می گردد و بیانه هایی که درباره چیستی و سرشت آن سازماندهی نوین می نویسد، به مبانی نظری آن تبدیل می گردند. پس از شکست کمون پاریس و افول بین الملل اول، باز هم کسانی برای احیای آن به مارکس فشار می آوردند. پاسخ او این بود که بین الملل صرفا یک شکل خاص سازماندهی برای شرایط تاریخی معینی بود که نمی توان از آن کپی برداری کرد!

 

 

 

 

 

 

 

  

Monday, August 10, 2020

کندوکاوی در «گروندریسه» مارکس - دست‌نوشته‌های ۵۸-۱۸۵۷

 

کندوکاوی در «گروندریسه» مارکس - دست‌نوشته‌های ۵۸-۱۸۵۷

 

به‌مناسبت انتشار ترجمه‌ی فارسی جدیدی از «گروندریسه»

برگرفته از سایت نقد افتصاد سیاسی 

۱ - پیشگفتار

حدود ۱۰ سال پیش، صد و پنجاهمین سالگرد نگارش دست‌نوشته‌های ۵۸-۱۸۵۷ مارکس، موسوم به گروندریسه، با رکود عمیق سرمایه‌داری جهانی و نیز ظهورجنبش‌هایی اجتماعی مصادف شد. تلاقی شرایط عینی جهان با عینیت مفاهیم مارکس به فوران کنفرانس‌ها، انتشار مقالات و کتاب‌های گوناگونی پیرامون گروندریسه منجر شد که در مجموع دربردارنده‌ی برداشت‌های تازه‌ای از افق اندیشه‌ی مارکس بودند.