"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Friday, August 14, 2020

روزا لوکزامبورگ: خود سازماندهی و تشکیلات حزبی


روزا لوکزامبورگ: خود سازماندهی و تشکیلات حزبی

 

در وصف اهمیت جایگاه لوکزامبورگ، هرچه بگوئیم، کم گفته ایم. زنی استوار و جسور، که از همان ابتدای ورودش به حزب سوسیال دموکرات، رهبران قدرتمندی چون کائوتسکی و برنشتاین را به چالش کشید. مشخص بود که آن مردان بزرگ قادر به رویارویی با زن جوانی با جسته ای کوچک اما چشم اندازی عظیم نبودند.

 

لوکزامبورگ سمبل انترناسیونالیسم، کنشگری خستگی ناپذیر و پرشور بود. او پس از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، اثر جاودانی «اعتصاب عمومی، حزب سیاسی، و اتحادیه ها» (۱۹۰۶) را به قلم کشید. این اثر نه فقط تازگی خود را از دست نداده است، بلکه هنوزموضوعیت دارد چراکه برگرد تنش بین خودسازماندهی جنبش های اجتماعی و سازماندهی حزبی می چرخد. 

 

لوکزامبورگ از جنبه نظری هم بقدری اعتماد به نفس داشت که در کتاب «انباشت سرمایه»، حتی جامعه تجریدی مطروحه در جلد دوم کاپیتالِ مارکس را هم، بی پروا، ولی به اشتباه، به نقد کشید. شیوه قتل فجیع لوکزامبورگ – مثله کردن بدنش و پرتابش به رودخانه – خود حاکی از میزان تنفر نظام مردسالار سرمایه است. آنچه کماکان لوکزامبورگ را زنده و امروزی می کند نگرش بدیع او نسبت به دموکراسی سوسیالیستی، به ویژه بعد از انقلاب است.

 

پرسش پیش رو این است: آیا خود لوکزامبورگ واقف بود که در نزد او بین مفهوم خودانگیختگی و حزب تنشی پایدار موجود است که نیازمند برطرف شدن است؟ آیا توان نظری او، ایستادگی اش در برابر اصلاح طلبی و مخالفتش با جنگ جهانی اول برای هدایت حزب کافی بود؟ خود او شاید چنین می پنداشت. آیا پافشاری لوکزامبورگ بر «وحدت حزبی» حتی پس از رای سوسیال دموکراسی به جنگ، و ماندن درون بین الملل دوم، نشانگر تسلط دیدگاهی خاص نسبت به حزب در درون جنبش سوسیالیستی نبود؟ آیا چنین دیدگاهی را می توان به مارکس نسبت داد یا اینکه در بینشی معارض مارکس ریشه بسته است؟

 

 درست است که گرایش مستقل لوکزامبورگ، «جمعیت اسپارتاکوس»، درنهایت «حزب کمونیست» را تاسیس کرد و در برابر شعار مجلس مؤسسان، «تمام قدرت به دست شوراها» را برگزید. اما توسل به حکومت شورایی، هنوز معضل تشکیلات حزبی را منتفی نمی کند. پس آن دیدگاهی که بر احزاب سوسیالیستی غالب بود از کجا ناشی می گردد؟  بدون برو برگرد و با کمال تاسف باید اذعان کرد: فردیناند لاسال!

 

اما قدرت نفوذ لاسال دولت گرا و بعضا ملی گرا، مواضعی که درست نقطه مقابل لوکزامبورگ است، را چگونه می توان توجیه کرد؟ اجازه دهید از زبان خود لوکزامبورگ بشنویم. او در ۱۹۰۴ دریک سخنرانی به مناسبت بزرگداشت انقلابات ۱۸۴۸ زیر عنوان «لاسال و انقلاب»،  بر یک نظریه رایج مهر تایید زد: تا آنجا که به مسئله سازماندهی مربوط می گردد، لاسال جایگاهی والاتر از مارکس دارد! نه اینکه لوکزامبورگ خطاهای نظری لاسال را نادیده می انگاشت. اما «سهم جاودانی» لاسال که «با چشم اندازی تاریخی بیشتر و بیشتر می گردد»، از دید لوکزامبورگ به این خاطر بود که او« به مهمترین پی آمد تاریخی انقلاب مارس  جامعه عمل پوشانید؛ یعنی ۱۵ سال بعد،  بالاخره طبقه کارگر آلمان را از زیر سلطه بورژوازی نجات داد و در یک حزب سیاسی مستقل متشکل کرد.»

 

در حقیقت، صرف نظر از لوکزامبورگ، فتیشیسم حزبی چنان بر سازمان های «مارکسیستی» غالب گردید که هیچکس اهمیتی به «نقد برنامه گوتا» نداد. امر سازماندهی سیاسی و سپهر اندیشه مارکس در این اثر چنان باهم پیوستگی دارند که جدا کردنشان به معنی هلاکت آن چیزی است که هویت واقعی گرایشی مارکسی را زمینه سازی می کند. وقتی نقد مارکس، به اصرار انگلسِ پیر، حدود ۲۰ سال بعد، نهایتا منتشر گردید، ویراستاران «نیوزایت» از آن صرفا به عنوان «یک نظریه» یاد کردند! 

 

بی گمان کشش آن سازمان سراسری ملی در به راه افتادن جنگ جهانی اول بی تاثیر نبود. تایید جنگ توسط وسیع ترین حزب سوسیالیستی در جهان، به فاجعه ای مبدل گشت که ملیون ها کارگر که به سوی یکدیگر آتش گشوده بودند را به هلاکت رساند.  برتری سازمانی ملی نسبت به سازماندهی انترناسیونال اول، نفی سرشت جهانی جنبش طبقه ای است که دستکم از زمان نگارش «مانیفست کمونیستی» بر روی پرچمش نوشته بود: «کارگران جهان متحد شوید!» 

 

«کنش گری بین المللی طبقه کارگر به هیچ وجه صرفا به موجودیت «سازمان بین المللی کارگران» وابستگی ندارد. این اولین تلاش برای ایجاد ارگانی مرکزی برای کنش گری بود؛ تلاشی که بخاطر انگیزه ای که ایجاد کرد، معرف یک پیروزی ماندگار بود. ولی پس از سقوط کمون پاریس، در آن شکل نخستین، دیگر تحقق ناپذیر نبود.»

- کارل مارکس، نقد برنامه گوتا


No comments:

Post a Comment