مارکس چهگونه مارکس شد؟
پیشگفتار
آیا این بیان بین «هستی اجتماعی» و «آگاهی» یک دوگانگی وضع میکند؟
آیا رابطهی هستی اجتماعی و آگاهی انسان بیواسطه است؟
چنانچه هستی اجتماعی شامل آگاهی اجتماعی، بهویژه آگاهی طبقاتی باشد، آیا این آگاهی نمیتواند به نوبهی خود آن هستی اجتماعی رامتحول کند؟
مارکس در ادامهی گفتاورد بالا یادآور میشود که همواره ضروری است که بین دگرگونی مادی شرایط اقتصادی و اشکال قانونی، سیاسی،مذهبی، هنری یا فلسفی – بهطور خلاصه، اشکال ایدئولوژیک – تفکیک قایل شد. اولی را میتوان با دقت «علم طبیعی» تعیینکرد، و دومی،اشکالی است که با میانجیگری آن انسانها نسبت به این تخاصم «آگاهی پیدا کرده و با آن میجنگند»؛ تخاصمی که به بیان مارکس «بیننیروهای اجتماعی تولید و روابط تولیدی وجود دارد».
اما گفتاورد مارکس نزد مارکسیستهای پسامارکس تاریخاً تفاسیر و تعابیر متناقصی ایجاد کرده است. «ماتریالیسم عامیانه» با توسل به آن،نقش «سوژگی»، آگاهی طبقاتی و «پراکسیس» را کمرنگ میکند و عامل تعیین کننده را صرفاً «مبنای مادی» میپندارد. اما بهدیدهی مارکس،«شرایط مادی زندگی» یک کلیت انضمامی است که هگل در درون «جامعهی مدنی» میگنجاند. «اما کالبدشکافی آن جامعهی مدنی را باید دراقتصاد سیاسی جستوجو کرد». بدین معنا، آنچه مارکس شرایط مادی زندگی مینامد، منفعل نیست. ازاینرو، بین گفتاورد مارکس و سومینبرنهشت دربارهی فویرباخ هیچ تناقضی وجود ندارد.
مارکس که در نخستین برنهشت دربارهی فویرباخ «سویهی فعال»، «پراکسیس»، یا «فعالیت 'انقلابی'، 'عملی-انتقادی'» را برجسته کرده بود،سپس در برنهشت سوم عنوان میکند که: «آموزهی ماتریالیستی که انسانها محصولات وضعیت و آموزش و پرورش هستند، و ازاینرو،انسانهای تغییریافته محصولات وضعیت و آموزش و پرورش تغییر یافته هستند، فراموش میکند که این انسانها هستند که اوضاع و احوال راتغییر میدهند، و اینکه آموزگار خود باید بیاموزد. بنابراین، این آموزه الزاماً جامعه را به دو بخش تقسیم میکند که یکی از آندو نسبت بهجامعه اولویت دارد. تقارن تغییر وضعیت با فعالیت انسانی، یا خود-تغییری، فقط بهمثابهی کنش انقلابی قابلفهم و درک عقلانی است».
تریر ۵ مه ۱۸۱۸
با اینهمه، پرسش نخستین متن دربارهی «آگاهی» خودِ مارکس کماکان نیازمند پاسخگویی است. تردیدی نیست که مجموعهای از شرایط عینیو ذهنی از بدو تولد در «ترییر» تا دوران نوجوانی و جوانی - از بُن تا برلین، و از پاریس تا بروکسل، و الخ. - هم در شکلگیری شخصیت و همجهانبینی مارکس مؤثر بودهاند. به عنوان یک نمونه، هنگام صحبت ازشرایط ابژکتیو و سوبژکتیو، قطعاً ضروری است وضعیت آن زمان ترییربهدرستی سنجیده شود.
مارکس در ساعت ۲ صبح، ۵ ماه مه ۱۸۱۸، در طبقهی دوم خانهی شماره ۶۶۴ در کوچهی بروکن گاسه در شهر ترییر، در راینلند آلمان، درخانوادهای یهودی چشم برجهان گشود. در ۶ سالگی به او غسل تعمید دادند. چراکه ترییر، شهری ۱۲ هزار نفری که اکثریت قریب به اتفاق آنکاتولیک با تعصبات مذهبی بودند، بچههای یهودی را به مدارس دولتی راه نمیدادند.
از آنجا که دولت پروس مانع ورود یهودیان به کارهای دولتی و دانشگاهی بود، پدر مارکس نیز که یک وکیل سرشناس بود، یک سال پیش از تولدکارل بهناچار نام خود را از هشل به هنریش مارکس تغییر داد و رسماً و برحسب ظاهر به یک لوتری پروتستان تبدیل شد. البته ترییر درمنطقهی راین بین سالهای ۱۸۰۶ تا ۱۸۱۵ در تصرف فرانسه بود. طی آن سالها تحت تأثیر انقلاب فرانسه، فضا و قوانین ترییر تاحدیلیبرالیزه شده بود و یهودیان بهطور نسبی از حقوق شهروندی برخوردار شده بودند.
با شکست ناپلئون و بازپسگیری راین توسط دولت پروس، جوی خفقانی بر ترییر حاکم شد. مارکس که در آن زمان پسربچهای بیشتر نبود، باچشمان خود دید که چگونه آزاداندیشان ترییر از کار برکنار و یا دستگیر میشدند. یک جاسوس دولتی گزارش داده بود که آموزگاران و برخیاز دانشآموزان ترییر به لیبرالیسم گرایش دارند و جزوهها و کتابهای ممنوعه میخوانند و اشعار سیاسی مینویسند. یکی از آن جزوههامتعلق به لودویگ گال از بنیانگذاران سوسیالیسم آلمانی بود که به دستگیری یک دانشآموز و یکی از آموزگاران مدرسهی مارکس منجر شد.
لودویگ فون وستفالن
درعین حال، ترییر از لحاظ صنعتی یکی از پیشرفتهترین مناطق غربی آلمان بود. رشد سرمایهداری باعث فقر روزافزون اهالی شده بود،بهطوریکه از هر چهار نفر، یک نفر با کمکهای خیریه زندگی میکرد. درمیان کارگران شهر، حرکتهایی اعتراضی بهراه افتاده بود و ایدههایسوسیالیستی درمیان آنها و نیز فرهیختگان دموکرات شهر کمکم جای پایی بازکرده بود. یکی از آن فرهیختگان دموکرات، پدر همسر آتیمارکس، لودویگ فون وستفالن بود که در آن زمان مشاور دولتی شهر ترییر بود.
وستفالن یکی از دوستان نزدیک پدر مارکس بود. هنریش مارکس و وستفالن از افراد سرشناس ترییر بودند و هردو از اندیشمندان روشنگریفرانسه متأثر بودند. هنریش به ویژه تحت تأثیر وُلتر و روسو بود. لودویگ وستفالن نیز فردی فرهیخته و یکی از طرفداران سن سیمون، بنیانگذارسوسیالیسم فرانسوی، بود. او نبوغ مارکس نوجوان ۱۴ ساله را تحسین میکرد. مارکس اشتیاق شدیدی به آموختن داشت، و تحت نظر و هدایتوستفالن با ولع تمام در حال فراگیری شکسپیر، شیلر، گوته، دانته، هومر و نیز ایدههای سوسیالیستی بود. بین آندو رابطهای صمیمانه برقرارشده بود.
خانهی وستفالن محل برگزاری جلسات متعدد و مرکز فعالیتهای فرهنگی بود. بهویژه پس از قیام ژوییهی ۱۸۳۰ در فرانسه که باعث کنارهگیریشارل دهم گشت، جنبوجوش تازهای در محافل روشنفکری ترییر ایجاد شده بود. در انجمنی که به ابتکار پدر مارکس تأسیس شده بود،شرکتکنندگان شعارهای «برابری و آزادی» سرمیدادند و از برقراری حاکمیت قانون سخن میراندند. بنا به گزارش یک افسر نظامی، در آنجا«شور و شوق یک روح انقلابی» شکل گرفته بود. به پدر مارکس و اعضای انجمن مظنون شده بودند و انجمن را رصد میکردند. کارل که در اینزمان پسری ۱۶ ساله بود، بیتردید از این رخدادها، از درخواستهای آزادی فردی و آزادی مطبوعات تأثیر پذیرفته بود.
همهنگام با این رخدادها، مارکس جوان در دبیرستان با آثار ادبی، تاریخی و فلسفی بزرگانی چون اوید، سوفوکل، سیسرو، تاکیتوس،توسیدیدس و افلاطون آشنا شده بود. زبانهای لاتین، یونانی و فرانسوی را فراگرفته بود. پس جای تعجب نیست که در ۱۷ سالگی، در انشاییکه برای فارغ التحصیلی زیر عنوان «انتخاب یک حرفه» مینویسد، اعلام میکند:
«مهمترین راهنمای هدایتگر ما در انتخاب یک حرفه، بهروزی بشریت است... سرشت انسان به گونهای ساخته شده است که دستیابی به کمالفردی او در قِبل فعالیت برای کمال و سعادت همنوعان است... اگر ما در زندگی کاری را انتخاب کنیم که بیشترین خدمت را برای بشریت انجامدهیم، هیچ باری نمیتواند ما را خم کند، چراکه این فداکاری به نفع همگان است. ما نباید به یک خوشنودی حقیرانه، محدود و خودخواهانه تندهیم بلکه خوشنودی ما به میلیونها متعلق است...»
بُن و برلین ۱۸۴۱-۱۸۳۵
ابتدا لازم به یادآوری است که موضوع متن حاضر بیوگرافی نظری مارکس نیست – امری که نه در چارچوب یک مقاله میگنجد و نه در تواننویسنده است. اصل موضوع تلاش برای پاسخگویی به پرسشی است که در آغاز این مقاله طرح شد. پرسش این بود که آیا رابطهی بین شرایطهستی و «آگاهی»، در اینجا هستی و اندیشهی مارکس، یکسویه است و یا اندیشه نیز میتواند به نوبهی خود هستی اجتماعی را متحولکند؟ تا اینجا، هرچند بهطور اجمالی، تاحدی به شرایط عینی و ذهنی ترییر و تأثیر آن بر شکلگیری نطفههای نظری مارکس اشاره شد. امامارکس تنها نوجوان ترییر نبود. در خود او، در ذهن جستوجوگر و پرسشگر او، در اشتیاق کمنظیر او برای فراگیری، به یک کلام در نبوغ او،گرایشی درحال رشد بود که خودِ مارکس نسبت به فرایند تحول بعدی و نتایج آن واقف نبود – گرایشی که پس از پس از قوامیابی نه فقط سیرحکمت بلکه مسیر بالفعل جهان را برای همیشه دگرگون کرد!
بههرحال، مارکس ۱۷ ساله، در ۱۵ اکتبر ۱۹۳۵ عازم دانشگاه بُن میشود. کلاسهایی که در دانشگاه بُن برداشته بود به اساطیر یونان باستان،تاریخ هنر، فلسفه و حقوق اختصاص داشتند. او در آنجا به «باشگاه شعرا» پیوست. مارکس بلافاصله قریحه و طبع هنری خود را کشف کرد وآزمود. در این دوره از او دفترهای شعری بهجا مانده است که قصد انتشار آنها را داشت. او در یکی از اشعار رُمانیک خود در ۱۸۳۶ به نام«احساس»، مینویسد:
«من در کشاکشی بیپایان گرفتارم،
جوش و خروشی بیپایان، رؤیاهایی بیپایان؛
من نمیتوانم همرنگ جماعت شوم،
درمسیر جریان آب شنا نخواهم کرد».
باشگاه شعرای بُن پر از فعالین سیاسی بود و بُن یکی از مراکز اعتراضات دانشجویی بود. تعدادی از دانشجویان آنجا دستگیر شده بودند. پدر مارکس با خواندن اشعار مارکس به او نوشته بود که از آنها سر در نمیآورم. زندگی دانشجویی مارکس، پدرش را نگران کرده بود. ازاینرو،تصمیم گرفت او را روانهی دانشگاه برلین کند. در ۲۲ اوت ۱۸۳۶، دانشگاه بُن با انتقال او به برلین موافقت میکند. رشد فکری مارکس بینسالهای ۳۶ تا ۴۱ باورکردنی نیست. او آثار باستانی، قوانین مدنی، حقوق و جزایی را با دقت مطالعه میکرد. دو کتاب دربارهی قوانینباستانی روم را به آلمانی ترجمه کرد. بخشی از کتاب رتوریک ارسطو، اثر تاریخی تاکیتوس به نام ژرمانیا، و اشعار اوید را ترجمه کرد. شروعبه خودآموزی زبان ایتالیایی و انگلیسی کرد. حتی یک رُمان به نام اسکورپیون و فیلیکس و یک نمایشنامه با اقتباس از فاوست به نام اولانمنگاشت و جستارهایی به سبک دیالوگهای افلاطون به قلم کشید.
از فرط خستگی مدتی بیمار شد و طی بیماری در نامهای به پدرش گفت «با سراسر [آثار] هگل و تمام پیروان او آشنا شدم.» هگل ۵ سال پیشاز ورود مارکس به برلین درگذشته بود اما کماکان فلسفهی او غالب بود. مارکس به جرگهی هگلیهای جوان در «باشگاه دکترها» پیوست. بدینسان وارد کارزار مجادلهی نظری گشت. او درنامهای به پدرش در دسامبر ۱۸۳۸ مینویسد: «در زندگی فرد لحظاتی وجود دارند که مانندسرحدات مرزی، پایان یک دوران و همهنگام بهروشنی یک مسیر جدید را نشان میدهند. درچنین لحظههای گذاری، بهناگزیر احساس میکنیمتا با اندیشیدن مانند چشمان عقابی به گذشته و حال نظر افکنیم تا نسبت به موقعیت واقعی خود آگاهی پیدا کنیم. درواقع، خودِ تاریخ جهانیمایل است بدین شیوه گذشته را نگاه و ارزیابی کند که غالباً به آن ظاهری واپسگرا و ایستا میدهد، درحالیکه صرفاً به صندلی خود تکیه دادهاست تا خود را شناخته و کنش خود را در اندیشه، در تعقل، بازیابی کند».
مارکس از سال ۱۸۳۹ مشغول پژوهش برای نگارش پایاننامهی دکتری شد و در آوریل ۱۸۴۱ بخشی از پژوهش گستردهی خود را زیر عنوان«تفاوت فلسفهی طبیعت دموکریت و اپیکور» به پایان رساند اما بهجای برلین آنرا به دانشگاه ینا داد. مطالعهی دقیق پایاننامه، بهویژه دفترهایتدارکاتی آن، میتواند ریشههای فکری آنچه بهنام «مارکسیسم» میشناسیم را بر ما آشکار کند.
موزس هس، یکی از پایهگذاران سوسیالیسم در آلمان که هم ازلحاظ شهرت و نوشتههایش و هم از لحاظ سنی پیشکسوت مارکس بود، پس ازملاقات مارکس در یکی از محافل سوسیالیستی، حیرتزده میشود. او در نامهای به دوستش برتولد اوئرباخ در ژوئن ۱۸۴۱ مارکس را اینگونهتوصیف میکند: «او پدیدهای است که تأثیری بهسزا در من گذاشت. خود را آماده کن تا برجستهترین فیلسوف - شاید یک نابغه - نسل کنونی راملاقات کنی. دکتر مارکس (نام معبود من) هنوز بسیار جوان است... تصور کن روسو، وُلتر، لسینگ، هولباخ، هاینه و هگل را؛ سپس همگی آنهارا در وجود یک فرد واحد ترکیب کن... ماحصل آن دکتر مارکس است».
درنگی در پایاننامهی دکتری مارکس
بررسی دقیق پایاننامه، بههمراه هفت دفتر تدارکاتی آن نشان میدهد که انگیزهی واقعی مارکس علاوه بر تاریخ دوران باستان، همچنین تاریخزمان خود، هگلیهای جوان و «میانمایه»ی همدورهیاش بود که «استاد ما را بد فهمیدهاند.» همانطور که مارکس تشریح میکند «در تاریخفلسفه نقاط عطفی وجود دارد که فلسفه را در خود به سطحی انضمامی برمیکشاند.» مارکس این نقاط عطف را در ارسطو و هگل شناساییمیکند. «به دنبال فلسفهای بزرگ، فلسفهای جهانی»، توفانی فرامیرسد که ما را به کجراه میبرد، چراکه به واقعیت جهان بیرونی، به«پراکسیس»، روی نمیآورد. ازاینرو، پس از ارسطو، یک زنون، و پس از هگل «تلاشهای غالباً ضعیف فیلسوفان مدرن» رخ میدهد.
برعکس، مارکس وظیفهی فلسفه یعنی وظیفهی خود را اینگونه تبیین میکند: همانگونه که «پرومته با ربودن آتش از بهشت شروع به ساختنخانهها میکند و بر روی زمین مسکن میگزیند، فلسفه نیز که به کل جهان گسترش یافته است، علیه جهان پدیداری چرخش میکند. اکنون همینامر در خصوص فلسفهی هگل صدق میکند.» ازاینروست که مارکس بلافاصله پس از اتمام پایاننامهی دکترایش درگیر فعالیتی عملی ـ نظریمیشود. درواقع میتوان آنچه را که مارکس از زبان آیسخولوس (آشیل) در وصف پرومته برجسته میسازد، در مورد خود او بهکار برد. «فلسفهاین نظر را پنهان نمیکند. اعتراف پرومته که: بهعبارت ساده من از خیل خدایان انزجار دارم، در حقیقت اعتراف خود فلسفه و کلام قصار آن برعلیه خدایان آسمانی و زمینی است که خودآگاهی انسان را بهعنوان والاترین الوهیت نمیپذیرند». سپس ادامه میدهد: «اما فلسفه بهجنبوجوش نامعقول بینوایانی که از وضعیت ظاهراً وخیمشدهی فلسفه احساس شعف میکنند همان پاسخی را میدهد که پرومته به هرمس،خدمتگزار خدایان داد: مطمئن باش که وضع خویش، سرنوشت شوم خود را، با بندگی تو عوض نمیکنم. همان بهتر که خادم این صخره باشمتا غلام وفادار پدر زئوس». واپسین کلام پیشگفتار پایاننامهی مارکس چنین است: «پرومته برجستهترین قدیس و شهید تقویم فلسفی است».
به دیدهی مارکس، خودِ فلسفه علیه جهان پدیداری چرخش میکند، آنگاه کلیت آن به یک کلیت انتزاعی فروکاسته میشود؛ یعنی، به یکی ازجوانب جهان تبدیل میشود که معارض جنبههای دیگر است. رابطهای که با جهان برقرار میکند، بازتابی است. متأثر از اشتیاق به تحقق خود،وارد تنش علیه دیگری میشود. یقین درونی و کمالیافتگیاش، شکسته میشود. آنچه فروغی درونی بود، به شعلهای سوزان تبدیل شده و بهبیرون زبانه میکشد. در نتیجه، دنیا فلسفی شده و فلسفه نیز دنیوی میشود، اینکه تحقق آن درعین حال بهمثابهی نابودی آن است، اینکه درکشاکش پیکار علیه آنچه بیرون از آن است، دقیقاً دستخوش همان کاستیهایی میشود که با آنها در طرف مقابل در حال نبرد است، و اینکهتنها با درگیرشدن با آنها است که میتواند کاستیهای خود را برطرف کند. آنچه با آن مخالفت میکند و آنچه با آن میجنگد، همواره همسانخودِ اوست، با این تفاوت که عوامل معکوس شدهاند.
ازاینرو، «ذهن نظری، بهمحضی که درخود به آزادی میرسد، به انرژی عملی تبدیل میشود، و با ترک امپراتوری مبهم دنیای مردگان بهمثابهیاراده، علیه واقعیت جهانی که بیرون از آن است روآوری میکند... اما، عمل فلسفه، خود نظری است. این نقد است که وجود فردی را با ذات، وهستی فردی را با ایده میسنجد».
بنابراین، مارکس برخلاف توصیهی استادان دانشگاه برلین و علیرغم فشار و تهدید خانوادهاش، پس از فارغالتحصیلی با دنبال کردن حرفهیدانشگاهی و کار آکادمیک مخالفت میورزد. توگویی مضامین پایان نامهی دکترایش مسیر بعدی زندگی او را پیشبینی کرده بودند. ازاینرو،مارکس به محض خروج از دانشگاه درگیر مبارزه با قدرتهای موجود میشود. این مسیری است که او تا زمان مرگ از آن روی برنمیتابد. همانگونه که فریدریش انگلس بر مزار مارکس اعلام کرد: «نام او در تمام اعصار ماندگار خواهد بود، همانطور نیز آثار او».
منابع
Karl Marx Collected Works, Vol. I, International Publishers, New York, 1975.
Mary Gabriel, Love and Capital, Back Bay Books, New York, 2011.
S.S. Prawer, Karl Marx and World Literature, Oxford University Press, 1978.
https://www.tribunezamaneh.com/archives/347340
No comments:
Post a Comment