"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Sunday, May 2, 2010

انحطاط اخلاقی درضمیر اسلام سیاسی

۱ - خود-اگاهی متشتت حاکمیت اسلامی
"یک زعیم روحانی خود را بخودی خود زعیم میداند... نه به اعتبار رآی و نظر و
تصویب جمهور مردم و این مادر استبداد و دیکتاتوری فردی است."  -- علی شریعتی، مذهب علیه مذهب
"این موجودیت نهانی هنوز بسان ظلماتی بسیط است: سنگ سیاهی بی شکل و ایستا [حجرالاسود]." هگل، پدیدار شناسی روح

رژیم سیاسی ایران بعداز گذشت ۳۱ سال کماکان درحال دگردیسی بوده و شکل نهایی خود را پیدا نکرده است. بااینکه تظاهر به اقتدار میکند، دایمأ درحال پوست انداختن بوده وفاقد انسجامی درونی است. واقعیت وجودی این نظام از ابتدا دربردارنده فرقه های متعددی بوده که بعضأ درمواجهه با تحولات و روند عینی جامعه ایران، این فرقه ها را نسبت به انچه نمیخواهند خوداگاهتر کرده است. تصویه حسابهای گروهی و شخصی و جدالهای اشکار و نهان، همواره جزو لاینفک حیات سیاسی ان بوده است. فرایند درونی این تعارضات، و نیز رویارویی با معضلات و نارضایتی های داخلی و تخاصمات 
بین الممللی، درهر دوره  فرقه ای را غالب و فرقه های دیگر را حذف، خنثی یا مغلوب کرده است. از قلع و قمع نیروهای چپ غیر مذهبی در اوان انقلاب که بگذریم، این تصفیه ها با حذف گرایش فکری بازرگان (نهضت ازادی)، تا تارومار کردن مجاهدین و گروه فرقان اغاز گردید. بعد از گذشت سالها، چند و چون و عاملان ترور دستجمعی رهبران حزب جمهور 
اسلامی هنوز مورد شک و تردید است.

بااینکه فرقه های درونی نظام هریک برای خود کمابیش ساز و برگی مادی و دنیوی فراهم ساخته اند، با اینحال شاید ساده گرانه باشد که هرکدام را مستقیما به قشر یا طبقه اجتماعی معینی مرتبط ساخت. همچنین، توسل به تحولات انقلاب فرانسه و انطباق ان با شرایط ایران، تجریدی محض است. درمیان این فرقه های ناهمگون نه ژاکوبین ها و روبسپیری درکار بوده و نه کسی یا جریانی دوره "ترمیدور" را نمایندگی کرده است. بهر حال این فرقه ها طی ۳۰ سال بلحاظ عنصر مادی نیز دستخوش تغییر و تحول شده اند و لزومآ نمیتوان خاستگاه مادی ماقبل انقلاب انها را با شرایط فعلی منطبق کرد.

اما انچه غیر قابل انکار است، وجود یک بلبشو و اشوب فکریست که درحین طرد جریانات اصلاح طلب از "کشتی نظام"، تازه وارد مرحله جدیدی شده است. وحشت بسیاری از اصولگرایان که بخود لقب "معتدل" داده اند، دراینست که بعد از "انها" نوبت "ما"ست. انها پس از حمایت فعال از احمدی نژاد و انتقاد از "سران فتنه"، موقعی به تکاپو افتادند که تاحدی کار از کار گذشته بود. حتی برجسته کردن مداخله قدرتهای خارجی درایجاد مبارزات عمومی و خطر جنگ نیز نتوانست درمیانشان سریش اتحادی بالفعل باشد. جریانی که فعلا برمرکب قدرت سوار است، ظاهرآ خودرا بی نیاز از وحدت میداند، و بلحاظ دید اغراق امیزی که از توانمندی خود دارد، نه فقط هجمه خود را بسراغ رفسنجانی و حزب کارگزاران فرستاده، بلکه با بی اعتنایی به نظرات و خواستهای "اعتدالیون"، درصحنه سیاسی یکه تازی میکند. افراطیونی که علیه خاتمی "قیام" کردند و سپس در انتخابات ۸۴ درمخالفت با رفسنجانی زمینه های قدرتیابی احمدی نژاد را فراهم ساختند، امروز با حذف اصلاح طلبان خود تحت فشار قرار گرفته و به تقلا افتاده اند. اما این انتهای کار نیست. در درون هر یک از شعبات همین اصولگرایان تجزیه شده نیز تشتت و تفرقه حاکم است. این قلندران سیاسی هرکدام یکپا صاحب نظرند و هر یک برای جمع و جور کردن اشفتگی نظام، راه خروجی اقامه میکنند.

اینکه روال "منطقی" این پراکندگی به سلطه فرقه ای واحد منجر خواهد شد که با اتکأ به قهر نظامی سپاه تمام مراکز متعدد قدرت را تارومار کند، و یا بواسطه تعمیق و گسترش جنبش اجتماعی یکسال اخیر کل نظام سقوط کند، ازپیش مقدر و معلوم نیست. قدر مسلم اینست که همگی این فرقه ها دولتگرا و اقتدار طلبند، و درحال حاضر هریک برای باقی ماندن در دورن نظام، با برداشتهای خاص خود، دست بدامان مقام معظم رهبری شده اند. ولی فقیه اکنون درحکم مآمنی است تا بلکه انها را از اسیب بدور نگهدارد. با اینکه شبهه ای نیست که همه فرقه ها همواره "قانون" را بزعم خود تعبیر کرده اند، امروز هیچیک تعریف نظام را در قانون اساسی نیافته و با استخراج رکنی از ان اساسنانه از کالبدش بدان - به ولایت فقیه - منزلتی مافوق قانون داده اند.

کسانی چون مطهری که بقول خودش "صدای پای استبداد" راشنیده، یا لاریجانی که در قم دخیل بسته و از روحانیت استمداد میطلبد، و یا سردار معزول سپاه، محسن رضایی، که با وقوف کامل به امکان واقعی حاکمیت مستقیم نظامیان، 
ولی فقیه و روحانیت را بعنوان اخرین سنگر حفاظت از "ازادی و استقلال" قلمداد میکند، همگی با مطلق کردن جایگاه 
خامنه ای خود ناخواسته درحال هموارکردن زمینه های اضمحلال خویش اند. دربرابر این طیف، گرایشات دیگری قدبرافراشته اند که اصلا تاروپود وجودی و تفکرشان بر اساس حکومت مطلقه خلیفه وقت استوار شده است. هرچه حاله مقدسی که بدور خامنه ای کشیده شده پررنگ تر شود، و هرچه اگاهی کاذب بیشتری درمدح و ثنای یک "عقل کل" تولید گرددد، بردامنه نفوذ ایدیولوژیک مردگان زنده شده ای چون فرقه شیخیه و حجتیه و امثالشان افزوده میشود. دراین میان اتشبیاران معرکه، همچون عسگراولادی ها و یا حتی احمدی نژادها، پس از ایفای نقش یا نهایتأ به بیرون پرتاب میشوند ویا در مسیر سیل معلق  خواهند ماند.

درحال حاضر این دسته بندیها چنان درتب و تاب تعارضات درونی خود غوطه ورند که نمیفهمند این "ولایت پذیری" گزینه ای صرفا ذهنی است که با خواستهای جامعه مدنی ایران بیگانه بوده و از ذهنیت ناخرسند و معترض عمومی بشدت سبقت گرفته است. درعین حال خودفهمی فقیه معظمی که عروج کرده باشد و ازعرش برانسانهای خاکی نظر کند، حاوی چنان بیگانگی خود فریبنده ایست که اجتماع را بسان "توده ای" بی هویت و فاقد شعور ادراک میکند. وجود یک "اراده مطلق" و "مردمی" بی روح و فاقد اراده، لازم و ملزوم همند. "قیم" اجتماع برای قیمومیتش مستلزم احادی "صغیر" و همسان است. دراین اجتماع موهوم اصل "برابری" گله وار افراد متحقق شده است. اما این اجتماع "ایده ال" فقهایی با واقعیت وجودی و کیفیت اجتماع متنوع و غنی ما که ظرف یکسال اخیر درخلال مبارزاتش رشدی بی سابقه داشته، غیرقابل انطباق است. چنین جامعه ای را فقط دربین "لباس شخصی ها"، گروههای ضربت و دسته های "حزب اله" میتوان سراغ گرفت. یعنی در جمعیت افرادی بی جان و اتمی شده که بسان کمیتی محض و بواسطه عاملی بیرون ازخود - اراده فقیه - انسجام و التیام درونی پیدا میکنند. انان به صرف "وظیفه"ای که از مضمون خود اگاهی اخلاقی و وجدان حقیقی تهی شده باشد است که انجام وظیفه می نمایند. انان فاقد روحی زنده بوده، خدمت گزارانی مطیع و سرسپرده اند.

قدرت بی حد و حدود فقیهی که نایب "امام زمان" است و منشأ مشروعیت خود را "عالم غیب" بداند، درعین حال "کیش شخصیتی" را پروار میکند که منش و خویشتن حقیقی وی را مفلوج کرده و از او شخصیتی صوری می سازد تا در خود اگاهی تنومندش بر عالم هستی سروری کند. خود این فقیه همچون جماعت مسخ شده ای که از او تابعیت میکنند، فاقد روحی ازاد است. لذا دشمن ازادی است و توانمندیش نه در اتحاد و اجماع "معنوی" اجزای اجتماع که درقدرت انحدام فردیت و استقلال وجود انهاست: "لویتان" ایران است

۲ - اراده مطلق فقیه درسراشیب انحطاط "اخلاقی"
(با الهام و استخراجی از "فلسفه حقوق" هگل)

"یکی از خدمات بزرگ هگل اینست که جایگاه حقیقی اخلاقیات مدرن را تبیین کرده است."  -- مارکس، نقد فلسفه حقوق هگل

"قلبی که برای سعادت بشر درطپش بود به خشم یک خود بینی عصیان زده، 
به اگاهی غضبناک نجات خویش از انهدام مبدل میگردد."   -- هگل، پدیدارشناسی روح 


اراده ذهنی تازمانی ارزش و منزلت دارد که با فضیلت و "نیکی" مترادف باشد و تحقق نیکی را هدف خود بداند.درواقع نیکی،  جوهر راستین "اراده" است. اما در اراده ذهنی (سوبژکتیو)، نیکی هنوز جوهری کلی و انتزاعی دارد که در هیأتی عام، "مثبته" و نامعین تجلی یافته باشد. درعین حال ایده نیکی برای تحققش نیازمند اراده ای خاص و معین شده است که با "مفهوم" اراده به وحدت رسیده باشد. دراین وحدت، عرصه های متباینی چون "سعادت" و "حق"، حیات منفصل، مستقل و بیگانه از یکدیگر خود را رفع کرده و به انسجام و اتفاق میرسند. "نیکی" یعنی ازادی تحقق یافته که بدینسان "هدف غایی" و مقصد جهان است. خود نیکی، همچون "حقی مطلق"، مافوق حق انتزاعی (مثل حق مالکیت) بوده و براهداف جزیی و محدود سعادت ارجهیت دارد.

"وجدان" و ضمیر فردی بمنزله درونی کردن ابعاد معین نیکی است. این "حق" عالی من است که با توان شخصی ام و با اتکأ به قوه بصیرت خودم نیکی را ادراک کنم. اما این حق بلحاظ خصلت ذهنی اش هنوز "صوری" است. نقطه مقابلش حقی است که  خرد با میانجیگری "عینیت" بدان واصل شده باشد. لذا بخاطر مضمون صوری اش هم میتواند "حقیقی" و هم یک سلیقه شخصی باشد. دراینجا عینیت و ذهنیت هنوز به وحدت نرسیده اند. وجدان حقیقی ان حالتی است که نیکی را اراده کند. دراینصورت، یعنی درمرحله "اخلاق"، وجدان هنوز از محتوایی عینی بهره مند نیست. مع الوصف، وجدان هرکس پناهگاهی است که نباید به حریم ان تجاوز کرد، صرفنظر از اینکه این وجدان فردی مقایر یا مؤید ایده و مفهوم واقعی وجدان باشد.

درزمانهاییکه "واقعیت بیرونی" فاقد ازادی باشد و یا باور خودرا به حق و نیکی از دست داده باشد، ضمیر فردی انسانهای صالح و بهتر، به درون خزیده، درخلوت درون برای خود مامنی ایجاد میکنند و بدانجا پناهنده میشوند. (زهد و تصوف را درشمار چنین وجداان درونگرایی میتوان بحساب اورد که در زندگی درونی فرد "دنیایی ایده ال" برپا میکند: من درکمال اسارت ازادم!) این درخود فرورفتن بدور از میانجیگری ناجیان زمان، مستقیما به "ایمان" نقب می زند. ازانجا که عقیده شخصی را جایگزین تمام معیارهای جامع قرار میدهد، درمواقعی ظاهر میشود که دنیای بیرونی، چه بواسطه قانون یا دین، دنیای سرکوبگر، بهره کش و تهی شده از روح و وجدان اجتماعی شده باشد.

اما چنانچه این ذهنیت فردی از درون خروج کند و در پیوند با اذهان برون زده سایر مردمان درجنبشی اجتماعی تجسم یابد، بواسطه تلاش و فعالیتش واقعیت استبدادی را نشانه رفته و دوباره امکان و پتانسیل عینیت یابی پیدا میکند.  ولی چنانچه این ذهن درونگرا باقی بماند، اگر تمام تعینات بالفعل را درخوداگاهی فردی تحلیل برد، به نقطه عطفی میرسد که خصلتی دوگانه دارد: یعنی هم میتواند به اصلی کامل نایل گردد و هم میتواند اراده شخصی را برفراز عالم هستی برنشاند. این لبه پرتگاهی است که فرد را دراثر لغزش به ورطه "پلیدی" می رساند. پس درخوداگاهی منفرد و "مستقل" هم نیکی و هم پلیدی سکنی دارند. منشا پلیدی هم درست درهمین اعلام استقلال از واقعیت بیرونی نهفته است. پس فرد دراینجا با تضادی درونی مواجه می شود. یا باید از خوداگاهی "خصوصی" به خرد اجتماعی گذر کند و یا اجتماع را قربانی منافع خصوصی نماید. "یقین" شخصی که خود را اساس همه چیز بداند، یا منافع جمعی و "عمومیت" را اراده میکند، و یا محتوی محدود و معینی را برجسته کرده، خواستار تحقق ان می شود. این گزینه دومی بمعنی "پلیدی" است. این دو، نیکی و پلیدی، "همزاد" یکدیگرند. نیکی درتداخل و تعارض با پلیدی معنی پیدا میکند. این فعالیت فردی و جمعی برای رفع پلیدی است که به نیکی قوام و مفهوم می بخشد.                                                                                     

نام ان اراده ای که خاستگاه محدود و تنگ نظر خود را بردیگران تحمیل میکند، "عوامفریبی" است. اما چنانچه این باور را بخود هم بقبولاند، به ورای عوامفریبی رفته و به مرحله ای میرسد که اراده فردی را "مطلق" می انگارد. این انتزاعی ترین و نهایی ترین شکل بروز پلیدی است که پلیدی را به نیکی تعبیر میکند و خاستگاه انها را باژگون میسازد. این ان مرحله ای از پلیدی است که درایران امروز ما درمقام کبریایی فقیه بدان حصول یافته ایم! یعنی نیک جلوه دادن پلیدی. شایسته ذکر است که دهنیت فردی لزومانباید وجدانی ناپاک داشته باشد و با "نیت" بدی دست به عمل بزند. عوامفریبی دراینست که که علاوه بر نیت، باطل را دراذهان خوب جلوه گر کنی و خود را درظاهر پاک، باوجدان و منزه نشان دهی. و سپس تمام تعینات را به اراده فردی وابسته کنی. در این استحاله پلیدی به نیکی، میتوان ذهنیت ولایت پذیرانی را دید که توسل به مقام و اتوریته یک شخص، یک فقیه یا یک سلطان را اصل راهنمای خود قرار داده اند.

این توسل به اتوریته بعنوان مرجع و کلام اخر، ذهنگرایی محضی است که به فرض انکه نیتی پاک داشته باشد، بواسطه مسخ کردن نیکی و تبدیلش به ماهیتی مجرد، تفاوت بین خوبی و بدی را بکلی ازمیان برمیدارد. دراین حالت، اتکا و ایمان به قدرت فقیه برای فرد کافی است. چنانچه چنین افرادی در اریکه قدرت باشند و "قانون" را دردست گیرند، انرا به سلیقه و باور خود وضع و تفصیر کرده و به ان خصلتی "مطلق" میدهند، حال چه اعتبار چنین قانونی را به دولت نسبت دهند و چه به "خدا."

نقطه اوج این ذهنگرایی دراینست که خود را مرجع نهایی، واضع و قاضی حقیقت بداند. دراینصورت "فرد" حتی به ورای قانون رفته و انرا به میل خویش تعبییر میکند. لذا درعوض ماهیت حقوق، قانون، وظیفه و اخلاق، خلایی را جایگزین میکند که سراسر پلیدی است. ما دراینجا به مرحله سفسطه گری مطلقی می رسیم که با تکیه به قدرت تفاوت خوب و بد را مضمحل میکند. عوامفریبترین افراد ادعا به زهد، پاکدامنی و دینداری میکنند. معیار همه چیز اتوریته ولایت فقیه میگردد؛ اتوریته ای که خود را بصورت نایب "خدا" و مالک و ارباب "خوبی" متظاهر میسازد. این نوع ذهنگرایی محض 
بخصوص درمواقعی حادث  میشود که حتی "ایمان" مفهوم خود را از دست داده باشد و جای خود را به بطالت و پوچی سپرده باشد.

پس وقتیکه وجدان و نیکی درانتزاع و بیگانه ازهم، هریک درخود تنیده باشد و بسان تمامیتی مستقل از دیگری شکل گیرد، یعنی وقتیکه ذهنیت و عینیت در دومنظومه متباین قرار گرفته باشند، وضعیتی ایجاد میگردد که افرادی مسخ شده برای فرار از مسؤلیت و دغدغه وجدان به "نظمی" ثابت و اهنین رومیکنند که اگاهی سرگشته شان در ان اسکان بگیرد. اما همانطور که میدانیم، این نظمی است که از مضمون عینی تهی شده، ازادی را منکوب کرده و متجاوز به حقوق فردی و اجتماعی است. حفظ این نظم، به غایتی درخود تبدیل میگردد. برای همین وقتیکه با فوران جنبشی خودپو روبرو میشود که درصدد احیا وجاهت جامعه مدنی است، عصیان زده شده و به اجتماع کاذب حامیان برزخی خود حکم به "وظیفه" میکند تا از انهدام خویش جلوگیری نماید. این "وظیفه" اما فاقد مفهومی حقیقی است؛ خوداگاهی "اخلاقی" جوهر ان نیست. وظیفه فطری شده، اساس تصمیم گیری انسان اگاه و خودسرنوشت سازی است که به خاستگاهی اخلاقی عبور کرده و انرا با اخلاق جمعی، یا زندگی اخلاقی، گره زده است.

فقط در چنین حالتی است که "عین" و "ذهن" به وحدت میرسند، یعنی وقتیکه وجدان فردی با اصل ازادی پرشده باشد. "معنویتی" که متصل به اراده ذهنی باشد به ذات "معنویت"، یعنی به ازادی انسانی پی نبرده است. معنویتی که در ورای "حق" معلق باشد، بر شالوده ای اخلاقی استوار نیست ونمیتواند فعلیت پیداکند. "هستی اخلاقی" بمعنی انکشاف مفهوم ازادی و فعلیت یافتگی اش در جهان واقعی و طبیعت خوداگاهی است. دراین مرحله، "نیکی" پا به عرصه حیات گذاشته، بواسطه کنش خوداگاهانه و ازاد مردم میسر گردیده است. یعنی خوداگاهی انسانی شالوده و هدف خود را دران یافته و درتلاش فعلیت بخشی بدان است. دراینجا "حق" و "وظیفه" قرین یکدیگرند. حقوق فردی و برخورداری از وجدانی ازاد، درچنین جامعه ای به واقعیت میرسند. انوقت "زندگی اخلاقی"، تجسم ازادی فعلیت یافته میگردد...

"و اما انکه بخل ورزید و خود را بی نیاز دید
و نیکو را به دروغ گرفت
بزودی راه دشواری به او خواهیم اموخت
و چون هلاک شد، مال او به کار نمی اید."   -- قران، سوره "اللیل"

علی رها، ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
   

1 comment:

Unknown said...

fantastic, very well said, thank you.

Post a Comment