"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Saturday, April 24, 2010

زبان گنجی، زبانی برفراز تاریخ و زمان
"زبان جوهر بیان زنده تفکر است." - کارل مارکس
مارکس اولین فیلسوفی است که فلسفه را تاریخی و تاریخ را انسانی کرد. منظومه تفکر او سهم بی نظیری در تحول جوامع بشری و شکلبندی خوداگاهی جهان معاصر ایفا کرده است. بااینکه بیش از ۱۵۰ سال از تولد اندیشه مارکس میگذرد، جهت گیریهای گرایشات عصر ما یا بنوعی درتداوم و انکشاف ان و یا درتقابل با ان پابعرصه وجود گداشته اند. از اگزیستانسیالیسم (وجودگرایی) تا ساختارگرایی، و از مدرنیسم تا اندیشه پسا-مدرن، مستقیما برپیکره فلسفه مارکس روییده اند. حتی متفکرین سرمایه داری جهانی شده، بهنگام بروز هر بحرانی ازخواب پریده و دوباره به مارکس رجوع میکنند. اقتصاد دانان سرمایه داری فقط درزمان بحران، یعنی وقتیکه بقول مارکس خانه برسرشان خراب میشود است که پی میبرند قانون مطلق انباشت سرمایه، تراکم و تمرکز سرمایه، بدون بروبرگرد به افت نرخ سود منتهی میشود. تلألو گستره عظیم جهان مادی یا مرده در روال عادی حاوی این ادراک باژگونه است که "کارمرده" که درقامت و منظر جهان بی روح اشیأ ظاهر میشود، بخودی خود و بدون "کار زنده"، یعنی انسان مولد، ارزش زاست



مارکس روند منطقی این انباشت سرمایه را تا انجا دنبال میکند که سالها قبل از پیدایش سرمایه داری دولتی، حضور انرا پیش بینی میکند. بدیده او این روند میتواند تاانجا پیش رود که سرمایه اجتماعی درانحصار یک سرمایه کلی یا دولتی متراکم شود. دراین حالت، "جامعه"، سرمایه دار تام میشود ولی ماهیت ازخودبیگانه روابط اجتماعی انسانها برطرف نمی شود. کارمرده کماکان برکار زنده حکمروایی کرده و "بتوارگی" جهان مادی بصورت رابطه اجتماعی بین اشیأ و رابطه مادی بین انسانها جلوه گر میگردد. فروپاشی نظام سرمایه داری روسیه که نام مارکسیسمی جعلی را یدک میکشید، شاهد عینی این گزینه مارکسی است که تمرکز سرمایه سرشت تضادمند روابط اجتماعی سرمایه داری را برطرف نمی سازد. اتفاقآ با ریزش کمونیسم روسی، رویکردهای نوینی درسراسر جهان به اندیشه دایره لمعارفی مارکس صورت گرفته که بعضآ مؤید یکی از مشاهدات اکبر گنجی است وقتیکه اذعان میکند که "نقدهای نافذ او همچنان ادمی را مسحور می سازد."
گنجی در مقاله بسیار کوتاهی زیر عنوان "زبان مارکسی: زبان شمشیر" که بتازگی در سایت "زمانه" انتشار یافته، هم درابتدا و هم درانتها تأیید میکند که "مارکس متفکری بزرگ و عمیق است." اما این داوری را درخلال مطلبش مستدل نمی کند. برعکس، بلافاصله مدعی میشود که رشد معرفت، "برخی از" ارای او را "ابطال کرده است." اما گنجی این "برخی از" را به ما معرفی نمی کند. لذا این پیش قضاوتی چه در تمجید و چه در نقد مارکس باشد، هیچ ایده ای را پرداخته نکرده و فاقد ارزش تحقیقی است.
درپاسخ به گنجی خوانندگان بسیاری با نقطه نظراتی متفاوت ابراز نظر کرده اند که بسیار گویاست. تقریبا تمامی این خوانندگان نوشتار وی را "سرسری" دانسته و عاری از مضمونی معرفت شناسانه ارزیابی میکنند. درواقع این واکنشها شامل تمام نویسندگانی میشود که قدرت فاهمه خوانندگان خود را دست کم میگیرند، بخصوص درشرایط فعلی ایران. همانطور که ملاحظه حضور است، ما درحال حاضر در برابر هژمونی ایدیولوژی اسلام سیاسی حاکم، هم شاهد یک جنبش پخته و عظیم اجتماعی هستیم و هم باهیجانی فکری که فوران و شکفتگی ارا و عقایدی متنوع را بهمراه اورده است. تحت چنین شرایطی، بی توجهی به بلوغ فکری خوانندگان، پی امدهایی دربر دارد که به مذاق نویسنده خوش نخواهد امد. بطوریکه یکی از خوانندگان به گنجی میگوید که "شما نه فیلسوف هستید و نه مغز متفکر" پس بجای ورود به مباحثی که از ان سررشته ندارید، اختیار "خاموشی" مطلوب تر است!
البته این حق گنجی است که بدون دغدغه و واهمه افکارش را بزبان بیاورد. اما درعین حال دیگران هم حق دارند که افکار مارا زیر ذره بین نگاه انتقادی قرار دهند و انرا بری از ارزش تحقیقی بیابند. بفرض انکه "نیت" گنجی نه زبان سازش و مماشات با حکام مستبد ایران بلکه اشاعه فرهنگ دموکراتیک در جنبش روشنفکری و تحمل ارأ و نظرات گوناگون باشد، ایا سرهم بندی چند نقل قول از کلیت پیکره فکری مارکس و خارج کردن ان گزینه ها از بستر زمان و تاریخ نگارش انها، و سپس صدور حکم، خود به الودگی فکری، ایجاد جوی مسموم و اشاعه نظراتی که محک نخورده و فاقد محتوی پژوهشی است کمک نمی کند؟
کارل مارکس فیلسوفی بود که علاوه بر تسلط بر دهها زبان تاریخی و زنده، درعین حال مبتکر فلسفه زبانی نوین بود. فراگیری زبان، از لاتین گرفته تا روسی، نه بخاطر ابراز فضل و بصرف کسب دانش، که جهت اشنایی با تاریخ، فرهنگ و روابط انسانی درجوامع مختلف بود. شناخت وسیع مارکس از فلاسفه و ادبیات جهان باستان، دوران رنسانس و معاصرین خود، زبانزد خاص و عام است. اما انچه دراین نوشتار ضرورت تبیین دارد، نه پرداختن به بیوگرافی مارکس و برجسته کردن شخصیت وی بلکه بازگوکردن شمه ای از "فلسفه زبان" وی است. مارکس امروز زنده نیست که دربرابر گنجی درمقام دفاع از خود حاضر شود. انچه از وی زنده مانده است، مجموعه افکار اوست که چنانچه فاقد ارزش عینی بود و ترسیم کننده روح زمانه نبود، با مرگ او به پایان می رسید.
یکی از نقل قولهایی که گنجی در نقد مارکس ذکر میکند، قابل تأمل بسیار است. "ما از بشر واقعی شروع میکنیم و از روی جریان واقعی زندگی انها، رشد و ظهور بازتاب ایدیولوژیک و طنین های زندگی انان را نشان میدهیم." این بعضآ بدانمعنی است که سیر حکمت و فلسفه از روندی تاریخی برخوردار است که بدون کالبدشکافی ان تاریخ، یعنی بدون بررسی هستی اجتماعی انسانها، چونان ذاتهایی بیواسطه و مستقل، قابل ادراک نیستند. درمنظر مارکس قدمت "زبان" باندازه عمر شعور انسانی است. زبان، شعوری بالفعل و واقعی است که فقط دربستر روابط اجتماعی انسانها موجودیت پیدا می کند و همچون عقل و بلحاظ ضرورت ارتباط یابی و تقابل افراد ظهور می یابد.
مارکس اما فقط درمقام یک "زبان شناس" عرض اندام نمیکند. اندیشه او معطوف به عصر خود و مستدل کردن بازتاب جهان تضادمند در زبان تکلم و نقدی ایجابی ازنحوه مراوده زندگی و زبان غیریت یافته معمول است. فی المثل در بخش "بتوارگی کالاها" در فصل اول کتاب «سرمایه» اظهار میکند که اگرکالاها امکان تکلم داشتند، افکار خود را درزبانی هیروگلیفی مکشوف مینمودند که فقط خودشان با ان اشنایی داشتند؛ یعنی "زبان کالایی." اینکه فراورده های کوشش و کار ادمیان از اشیایی مصرفی به "ارزش" استحاله پیدا میکنند بهمان اندازه محصولی اجتماعی است که زبان انها. بعبارتی زبان صریح و مستقیم مکالمه بین انسانها از طریق جهان اشیأ وساطت میشوند بطوریکه انگار این اشیأ مرده اند که باهم وارد مراوده و تعامل شده اند. بقول مارکس "ما بقدری ازسرشت طبیعی انسان بیگانه شده ایم که زبان مستقیم ان سرشت طبیعی همچون ابطال منزلت انسانی نمودار میشود درحالیکه زبان بیگانه ارزشهای مادی بمثابه تصریح محقانه منزلت انسانی پدیدار میگردند که خود اگاه و متکی بنفس است."(کلیات اثار انگلیسی، جلد۳، ص۲۲۷) زبان فلسفی در منظر مارکس میبایستی که این زبان غیریت یافته و مرموز را مرتفع کند. فلسفه برای تشخیص زبان وارونه جهان واقعی نیازمند گذار به زندگی مردمان عادی است. درانصورت متوجه میشود که خرد و زبان فاقد حیاتی مستقل بوده، نماد هستی بالفعل، یعنی خرد و زبان انسان اند
بعقیده مارکس، یکی از سخت ترین وظایف فیلسوفان اینست که ازعرصه "تعقل محض" به جهان عینی فرود ایند: "زبان، فعلیت بلاواسطه تفکر است. همانطور که فیلسوفان به تفکر وجودی مستقل بخشیده اند، بهمان وجه برای زبان نیز عرصه ای مستقل قایل گردیده اند." (کلیات، جلد۵، ص۴۴۶) چنانچه اکبر گنجی نیز این توصیه عام را رعایت میکرد، از نقد مارکس به زبان و اخلاق حاکم به مقوله موهومی بنام "اخلاق پرولتاریا" نمیرسید. اگر گنجی حقیقتآ درافکار مارکس کندوکاو کرده بود، بسهولت درمی یافت که صورت مسأله را بدفهمیده است. اندیشه ایجابی مارکس نه منوط به ازلی کردن "سلطه پرولتاریا" که نقد خود سلطه و نفی علت وجودی فرادستان و فرودستان است. ایا برای وصول به یک پیشنهاده عام و جهانشمول همچون "اخلاق" نیازمند رفع تخاصمات واقعی درجهان منقسم و مثله شده کنونی نیستیم؟ گنجی اما بدون تفحص و پژوهش لازم درفلسفه مارکس، مدعی است که "اگر این روایت [روایت من] از ارای مارکس معتبر باشد، معیارهای عام اخلاقی وجود نداشته و [لذا] استفاده ی از دشنام و اتهام در رویارویی با طبقه بورژوا مجاز می باشد."(!)
مارکس حق داشت که در سالهای اخر عمرش درمواجهه با مقلدینش که از مبارزات بالفعل اجتماعی کارگران برای کسب حقوق مدنی منتزع شده بودند اعلام کند که "اگر این مارکسیسم است، من مارکسیست نیستم." اگر اقای گنجی از گفتمانی که مطلقا در عرصه سیاسی محض غوطه ور است به زندگی افراد رجوع کند امکان می یابد که از سطح به عمق گذار کند. انوقت شاید بتواند پی ببرد که نقد مارکس به "حقوح بشر" نه بخاطر نفی حقوق انسانها بلکه بلحاظ انکشاف ان از ازادی حقوقی صرف تا ازادی حقیقی بود.
اجازه دهید به نقل قول دیگری که گنجی از مارکس می اورد رجوع کنیم تا این ادعا را ثابت کنیم. "انان کارگران را خورد میکنند و بصورت بقایایی از یک بشر در می اورند، او را بسطح ضمیمه یک دستگاه تنزل میدهند. هرگونه اثاری از جذابیت را درکارش ازمیان می برند و ان را به زحمتی نفرت انگیز تبدیل میکنند؛ توانمندیهای عقلانی فرایند کار را، به همان نسبتی که علم بعنوان نیرویی مستقل دران ترکیب میشود، از او سلب میکنند..."مارکس بواسطه یک عمر تحقیق درروابط سرمایه داری اثبات میکند که عرصه بازار یا مبادله و گردش درحکم پوسته ظاهری روابط اجتماعی است که ماهیت روابط بین انسانها را استطار میکند. درعرصه بازار برابرنهاده هایی انتزاعی حکمروایی میکنند. من بعنوان فروشنده ظرفیت کارم ظاهرآ درکمال ازادی وارد معامله ای "برابر" با خریدار توان کار میشوم.
اما بمحض ورود به کارخانه، مشمول "انظباطی پادگانی" میشوم که از من سلب ازادی میکند. درخلال کار، خودرا ازخود بیگانه میکنم و محصولی را تولید مینمایم که تجسم خارجی خلاقیت فکری و عملی من نیست. قدرت افرینش انسانی، و ذات مثبت کار به ضد خود مبدل میشود. کار و تلاش نه همچون خصیصه فطری انسانی مولد بلکه صرفآ وسیله ای برای امرار معاش میشود. درحین کار جای فاعل و مفعول عوض میشود. ابزار و ادوات کار انسانی به دستگاه پیچیده خودمختاری دگردیسی می یابند که برکنشگر فایق می ایند. "او را بسطح ضمیمه یک دستگاه تنزل میدهند." این انسان نیست که با به تحرک دراوردن اشیأ و الات مادی به محصولی دست می یازد که ازپیش درذهن خوداگاه و هدفمندش متصور شده بود. برعکس، این انسان است که می باید با شرایط عینی محیط کار و شتاب و سرعت ابزارکار و مصنوع دستش خود را وفق دهد. دراینجا جهان مرده بر زنده حاکمیت میکند. فرد با همکاران و همنوعان خود نه درتعاونی ازادنه و اگاهانه بلکه درارتباطی بیگانه شده قرارمیگیرد.
 بقول مارکس بنظر می رسد که تمام اختراعات و پیشرفتها به نیروهای مادی یک هستی معنوی اعطأ کرده و هستی انسانی را به نیرویی مادی مبدل ساخته. این نظام بظاهر خودپو و خودکفای مادی درتکاپوی حیات قایم بالذاتش "علمی" بیگانه با رستگاری و سعادت بشری را جذب وجود خود میکند و  به هویت منقسم شده انسان - به انسانی که کار مغزی و انسانیکه کار یدی میکند - تداوم میبخشد. این روند واقعی دراعماق روابط انسان در تمامی سطوح جامعه نیز بازتاب می یابد. پس نقد مارکس به "حقوق بشر" نه بواسطه بی اعتنایی به ازادی واقعی انسان که بخاطر محدودیت انست چراکه ازادی را در قلمرو "حق" - حق من دربرابر حق تو - محبوس می کند. یعنی از ازادی "منفی" به ازادی مثبت نمی رسد. شایسته تر انیبود که گنجی بجای ارتکاب این بی عدالتی معرفتی غیرقابل گذشت نسبت به فلسفه انسانگرای مارکس، دستکم تا حدی درهمان نقل قولهای بریده بریده مداقه میکرد.
من توصیه میکنم که گنجی بجای واکاوی زیروبم اندیشه مارکس، بهمان نقل قول اولی که نوشتارش را با ان اغاز میکند، بسنده کند. گنجی درانجا قسمتی از نامه مارکس به ارنولد روگه را بازگو میکند که در سپتامبر ۱۸۴۳ نگاشته شده. گزیده ای را که گنجی از «ایزایا برلین» اقتباص میکند و بدون مراجعه به متن اصلی نامه نعل بالنعل منعکس مینماید، ناقص، تحریف شده و جعلی است.
 من گزیده گنجی را با چندین ترجمه متعدد مقایسه کردم ولی تشابهی بین انها نیافتم. گنجی از قول مارکس مینویسد: " فضای اینجا [المان] واقعأ غیرقابل تحمل و خفقان اورست. راحت نیست که ادم حتی بخاطر ازادی، خودش را عین جوجه تیغی جمع کند و بجای انکه شمشیر بدست بگیرد به پرتاب خار قناعت کند." حتی متن انگلیسی خود ایزایا برلین هم حرفی از خار و جوجه تیغی نمی زند. درمتن برلین امده که "راحت نیست که حتی بخاطر ازادی، ادم خودش را سرافکنده کند و بجای شمشیربه سوزن مسلح نماید." اما درتمامی متون موجود، منجمله «کلیات اثار» مارکس، این گزیده اینطور درج شده است: "من تا اخر این ماه وارد پاریس خواهم شد چرا که فضای اینجا ادم را به بندگی وامی دارد. در المان هیچ حوزه ای برای فعالیت ازاد نمی یابم. درالمان همه چیز به زور سرکوب شده است؛ هرج و مرج فکری و قلمرو بلاهت مستولی است. زوریخ تابع برلن است. بنابراین هرچه بیشتر واضح میگردد که برای ذهن مستقل و متفکر میبایست مرکز تجمع جدیدی [پاریس] را جستجو کرد." (کلیات اثار، جلد۳، ص ۱۴۲
گنجی بجای قلمفرسایی دراینباره که مارکس "المان را مکانی نمی یافت که شمشیرکشی زبانی را برتابد"، خوب بود متن کامل نامه را مطالعه میکرد. یا حتی به شرایط معین تاریخی انزمان المان، سرکوب و اختناق حاکم، سانسور و بستن مطبوعات، ازجمله مهروموم نشریه «راینیشه زایتونگ» که مارکس سردبیر ان بود، رجوع میکرد تا بفهمد که جو فکری پاریس بواسطه انقلابات پی در پی و در استانه انقلابات ۱۸۴۸، از چه خودانگیختکی فکری، صراحت و  تازگی زبان اندیشه برخوردار بود. اگر گنجی همان کتاب ایزایا برلین را چند صفحه بیشتر ورق زده بود، می فهمید که در ان مقطع، پاریس مرکز اجتماع تمام متفکرین مهاجر از اقصی نقاط جهان بود. وانگهی درمی یافت که هدف مارکس نه صرفأ گریز از دست پلیس سیاسی المان که اغازی تازه برای راهبردی نوین بود.
مارکس در ادامه همین نامه می گوید که وجه مشخصه این حرکت جدید درانست که "جهان را بطور جزمی پیش بینی نمیکند بلکه ازطریق نقد جهان کهنه، جهانی نوین را کشف میکند. تاکنون فیلسوفان کلید رمز تمام معضلات را درکشوی میزهای خود داشتند. کافی بود که جهان ابله خارجی دهان بگشاید تا مرغان بریانی شده بدرونش پرواز کنند. فلسفه سکولار شده و وجه مشخصه اثباتش هم دراینست که خوداگاهی فلسفی از درون و برون به مشقات مبازره کشانده شده."
  بخاطر تسلی اکبر گنجی هم که شده باید یاداوری کنم که مارکس در «مقدمه مدخلی بر نقد فلسفه حق هگل» تصریح میکند که اسلحه انتقاد نمیتواند جایگزین نقد اسلحه شود. اما تیوری هم وقتیکه همه گیر شد، خود به سلاحی مادی تبدیل می گردد. البته گنجی همچون هر کس دیگری ازاد است که به نشر افکار خود مبادرت ورزد. درعین حال هر اندیشمندی مسؤلیت دارد که مفروضات خودرا به اثبات برساند. متاسفانه نوشتار وی از قبول چنین مسؤلیتی سرباز زده است. درخاتمه شاید بدنباشد پاسخ یکی از خواننداگان مقاله ایشان را بازگو کنیم: " من نه کمونیستم و نه حتی چپی، ولی هرچه تلاش کردم ایرادی در ادبیات جناب مارکس ندیدم. زبان برای بیان ایده هاست و نیازی به ابکشی ندارد. مشکل گفتار چون شمشیر نیست، مشکل رفتار با شمشیر و قتل و تجاوز است که در رژیم اسلامی جریان دارد."
علی رها، ۴ اردیبهشت ۱۳۸۹



No comments:

Post a Comment