«آزادی مارکس از اسارت «مارکسیستها
«آنچه آشناست دقیقا از آنجا که آشناست، ناشناخته است»
هگل
مقدمه
مگر «مارکسیستها» مدتهای مدید اقتصاد بابرنامه، حذف سرمایهدار خصوصی، و تمرکز ابزار تولید در دست دولت را بهعنوان سوسیالیسم معرفی نمیکردند؟ مگر هدف سوسیالیسم را رفع تضاد بین تولید جمعی و تملک خصوصی معرفی نمیکردند؟ ما در دوران متفاوتی بهسر میبریم.
آیا مشکل اصلی مارکس با کار در شیوهی تولید سرمایهداری به دلایل زیر بود؟
سرمایهدار ارزش اضافی تولید شده توسط کارگر را به جیب میزند؛
کارگر به ازای کارِ مازاد، چیزی دریافت نمیکند؛
محصول کار به کارگر متعلق نیست؛
دستمزد کارگر معادل ارزش آن نیست؛
شاکلهی کار سرمایهدارانه، کار دستمزدی است؛
مالک ابزار تولید سرمایهدار است.
بیتردید پرسشهای مشابه دیگری را میتوان به موارد بالا اضافه کرد. بیگمان همهی آن پرسشها موضوعیت دارند. اما آیا مشکل اساسی مارکس با فرایند کار فقط همینها بود؟ اجازه دهید برای رفع هرگونه ابهامی خودِ مارکس زبان سخن بگشاید، آنهم در کاپیتال. باید بهویژه دقت کرد که مارکس «در درک مثبت آنچه هست، همهنگام نفی و انهدام اجتناب ناپذیر آن را تشخیص میدهد.» ازاینرو، در همهجا بدیل «آنچه هست» در نقد سرشت کار درونمان است. البته روی سخن این نوشته با خوانندهای است که بهقول مارکس در پیشگفتار ویراست نخست کتاب «میخواهد چیزی بیاموزد و برای خود فکر کند.» او سپس در همانجا برای اختتام کلام شعری از «دانته» بازگو میکند، اما با یک تغییر اساسی: مارکس جملهی «از من پیروی کن» را به «راه خود را پیشگیر» تغییر میدهد!
خرید و فروش نیروی کار
ابتدا با فصل ۶، «خرید و فروش نیروی کار»، آغاز میکنیم. کارگر نه وجود خود بلکه ظرفیت کار خود را به فروش میگذارد. ظرفیت کار «جمیع تواناییهای فکری و جسمیِ موجود در شکل جسمانی شخص زنده، در یک موجود انسانی است.» (ص. ۲۷۰) مارکس سپس با تفکیک کارگر از برده، نقل قولی از فلسفهی حق هگل را بازگو میکند: «با واگذاری کل زمانم که در کار تبلور مییابد، هرآنچه تولید میکنم، جوهر وجودم، فعالیت عام و بالفعل خود، شخصیتم را به تملک غیر در میآوردم.» اما کارگر نه کل وجود خود که زمانی معین را برای مصرف در اختیار دیگری قرار داده و از خود بیگانه میکند. ازاینرو، «تواناییهای من با کلیت و جامعیت هستیام رابطهای بیرونی پیدا میکنند.» (ص. ۲۷۲) این یک تفکیک اساسی است که تبعات مهمی در شکلگیری خودآگاهی کارگر دارد.
حال وارد فصل ۷، «فرایند کار و فرایند ارزشافزایی»، میشویم. مارکس ابتدا تاکید میکند که «این امر که تولید تحت کنترل سرمایهدار انجام میشود، خصلت عام تولید را تغییر نمیدهد.» (ص. ۲۸۳) وجه عام تولید چیست؟ فرایند کار، فرایندی بین انسان و طبیعت است. صرفنظر از شکل نخستین کاری غریزی، پیششرط کار مشخص انسانی، به جریان انداختن تواناییهای طبیعی است که شامل مغز، دستان و بازوان اوست. انسان با کار هم طبیعت خارجی و هم طبیعت خود را تغییر میدهد. آنچه بدترین معمار را از بهترین زنبور تفکیک میکند این است که انسان پیش از ساختمان آنرا در ذهن خود میسازد. «در پایان هر فرایند کار نتیجهای پدیدار میشود که از ابتدا پیشاپیش توسط کارگر تفهیم شده و ازاینرو پیشاپیش موجودیتی ایدهآلی داشته است.» (ص. ۲۸۴)
پس انسان نه فقط در شکل مادههای طبیعی تغییر ایجاد میکند، بلکه همچنین هدف خود را در آن مواد متحقق میکند. «و این هدفی است که از آن آگاه است و شیوهی فعالیت او را تعیین میکند.» پس بهجز بهکارگیری اندامهای طبیعی، ارادهای هدفمند در کار بوده است که تابع آگاهی اوست. ازاینرو، انسان هرچه نسبت به سرشت کار خود و شیوهی پیشبرد آن علاقهی کمتری داشته باشد، از حاصل کار کمتر لذت میبرد، چراکه نتیجهی «کنش آزادانهی قوای جسمی و فکری خود او» نیست و بر او تحمیل شده است. پس در فرایند کار آزاد و عام انسانی، حرکت از ایده یا ذهن به واقعیت است که به دانش، ذکاوت و هوشیاری تولیدکننده وابسته است. در این ''سیلوژیسم''( طبیعت – کار – ابزارِ کار)، میانجی انسان است. از سرشت چنین رابطهای، نتایجی چندگانه حاصل میشود.
یکم، در منظر مارکس، افزار و ابزارِ کار و بهطور کل فناوری، نه به خودیِ خود، بلکه صرفا در ارتباط با انسان مفهومی معین پیدا میکنند. دوم، کار جنبهی فعال و «ناآرامی» است درحالیکه «ماده» جنبهی منفعل است که توسط کار «وجودِ تعین یافته» پیدا میکند. بدینسان کار با ابژهی خود درمیآمیزد و عینیت مییابد و ابژه نیز با تغییرِ شکل به ابژهی انسانی تبدیل میشود. سپس، همانطور که مارکس تصریح میکند، ابژهها «از کارکردهایی برخوردار میشوند که با مفهوم آنها متناسب است.» ازاینرو، کار زنده بر این اشیاء چیره میشود، «آن مردگان را بیدار میکند» و از یک «امکان» به «واقعیت» تبدیل میکند. (ص. ۲۸۹)
در تولید سرمایهداری، این فرایند عام و صافوساده و شفافِ کار دستخوش یک دگرگونی کیفی میشود. اکنون این ماده است که گویا انسان را جذب وجود خود کرده است. رابطهی سوژه و ابژه واژگون میشود. این دیگر انسان نیست که ابزار و مصالح کار را بهخدمت میگیرد، بلکه آنها هستند که او را تابع خود میکنند.
سرمایه ثابت و متغیر
در فصل ۸، «سرمایه ثابت و متغیر»، مارکس به سرشت دوگانهی کار – کار مشخص و کار انتزاعی - که در فصل اول تشریح شده بود بازمیگردد. او درآنجا بهویژه تاکید کرده بود که «من نخستین کسی هستم که سرشت دوگانهی کارِ نهفته در کالا را برجسته کرده و نقادانه واکاوی کردهام. از آنجا که این نکته برای فهم کل اقتصاد سیاسی اساسی است، نیازمند وارسی بیشتر است.» (ص. ۱۳۲) مارکس در آنجا نیز تشریح کرده بود که کار بهعنوان «واسطهی متابولیزم بین انسان و طبیعت»، «یک ضرورت ازلی طبیعی است» و «از کلیهی صورتبندیهای جامعه مستقل است.» (ص. ۱۳۳) اکنون، در فصل هشتم، اضافه میکند که آن دو نوع کار «در جوهر درونی خود متفاوت هستند.» (ص. ۳۰۹) این کار است که طبیعت خفته را از خواب بیدار میکند.
مارکس در فصل ۹، «نرخ ارزش اضافی»، میگوید بدیهی است که «از هیچ، هیچچیز آفریده نمیشود.» اما ناگهان برای اثبات کار بهعنوان یگانه عامل ارزشافزایی، یعنی برای بررسی ارزشافزایی در «شکل خالص» آن، از سرمایهی ثابت تجرید حاصل میکند. به بیان دیگر، سرمایهی ثابت را معادل صفر قرار میدهد، و آنچه مرده است، کارِ مصرف شده در مصالح، را فاقد مادیت فرض میکند. «کار زنده جایگزین کار مرده میشود؛ آنچه ساکن بود، سیال میشود.» (ص. ۳۲۲) از اینرو، مارکس در فرمول C=c+v (کل سرمایه = سرمایه ثابت + سرمایه متغیر) که سپس به (c+v)+s C= تبدیل میشود، C را به صورت C=C’ بازنویسی میکند. دراینجا c مساوی صفر c=0) (است. ازاینرو، کل سرمایه بدون منظورکردن سرمایه ثابت افزایش یافته است: آنگاه مارکس نتیجه میگیرد که توسط کار «ازهیچ، چیزی آفریده شده است»! (ص. ۳۲۵) در این فرایند، عناصر سازای ارزش، و ازاینرو، ارزش اضافی، «برمبنای کارکرد یا برحسب مفهوم آنها ارایه شده است.» (ص. ۳۳۱)
روزانهی کار
فصل ۱۰، «روزانهی کار»، نه فقط یکی از طولانیترین بلکه سادهترین و عمیقترین فصول کاپیتال است. مارکس در اینجا با تشریح کار ضروری برای تامین معیشت کارگر و کار مازاد، از ابتدا تاکید میکند که «در شیوهی تولید سرمایهداری، روزانه کار هرگز نمیتواند به کار ضروری، به یک حداقل، کاهش پیداکند.» (ص. ۳۴۱) برعکس، همانطور که در فصول نهایی کتاب، بهویژه فصل هفدهم، عنوان میکند، اجتماع پساسرمایهداری با الغای کار مازاد، «زمان کار را به کار لازم، به یک حداقل مطلق، کاهش میدهد» تا در جامعه زمانی برای «فعالیت فکری و اجتماعیِ آزاد فرد آفریده شود.» (ص. ۶۶۷)
کارگر نیازمند زمانی است تا مقتضیات ذهنی و اجتماعی خود را برآورده کند. میزان و گسترهی آن مقتضیات «سطح تمدن را مشروط میکند.» (ص. ۳۴۱) «لحظهها، ذرات سودمندی هستند.» (ص. ۳۵۲) ازاینرو، زمان آزاد کارگر، «سرقت از سرمایهدار» محسوب میشود. اما طولانیکردن روز کار نه فقط با محدودیتهای جسمانی و «اخلاقی» مواجه میشود، بلکه «ناگهان فریاد کارگری که پیشتر در سروصدای فرایند تولید خاموش شده بود بلند میشود: آنچه از جانب تو ارزشافزایی سرمایه است، از سوی من صرف توان کار بیش از حد است.» (ص. ۳۴۲)
واقعا نمیتوان خلاصهای از این فصل کتاب دراینجا ارایه کرد. کافی است بدانیم که مارکس در این فصل وارد کارخانه میشود، و همهچیز، از کار کودکانِ کار تا تغذیه، فضا برای تنفس، آلودگی هوا، میانگین عمر کارگر، سوانح و بیماریهای ناشی از کار را بهدقت بینظیری تشریح میکند که حتی «دانته نیز آنها را از دوزخ خود وحشتناکتر مییافت.» (ص. ۳۵۶) ازاینرو، استقرار روزانهی متعارف کار ماحصل «یک جنگ داخلی طولانی و کمابیش پنهان بین طبقهی سرمایهدار و طبقه کارگر است.» (ص. ۴۱۲) اصل مبارزاتی کارگر بهعنوان یک «حق عام» بر این مهم استوار است که «زمانِ من چه وقت به خودم تعلق پیدا میکند.» (ص. ۴۱۴) همهچیز حول تسلط بر و کنترل زمان کار خود میچرخد.
ازاینرو، مارکس در پایان این فصل نتیجهای میگیرد که به ورای کلیهی قوانین حقوقی جامعهی بورژوایی میرود: «بهعوض فهرست کبریاییِ 'حقوق سلب نشدنی بشر'، منشور بزرگ Magna Carta متواضعانهی کارِ محدود شدهی قانونی پا به عرصه میگذارد که سرانجام روشن میکند ' زمانی که کارگر میفروشد کی پایان یافته، و چهوقت زمانی که متعلق به اوست آغاز میشود'.» (ص. ۴۱۶)
نرخ و حجم ارزش اضافی
فصل ۱۱، که به «نرخ و حجم ارزش اضافی» میپردازد، کماکان واژگونگی رابطهی کار و ابژهی کار، و سلطهی شرایط ابژکتیو کار بر شرایط سوبژکتیو کار را برجسته میکند: استحالهی کار «خود-انگیختهی هدفمند» به کاری اجباری. این استحاله به ضد، این واژگونی، «این رابطهی کژدیسه بین کار مرده و کار زنده، وجه مشخصهی تولید سرمایهداری است» (ص. ۴۲۵)، رابطهای که همچون یک قانون درونمان خود را بر ذهنیت و آگاهی شخص سرمایهدار نیز تحمیل میکند. هنگامیکه ابزار کار از خود کارگر مستقل شوند، «این دیگر کارگر نیست که ابزار تولید را بهکار میگیرد، بلکه ابزار تولید کارگر را بهکار میکشند. بهجای آنکه توسط او بهعنوان عناصر مادی فعالیت بارآور مصرف شوند، آنها هستند که او را بهمثابهی خمیرمایهی ضروریِ فرایند زندگی خود مصرف میکنند.» (همان)
هم در این فصل، و هم در فصل ۱۲، «مفهوم ارزش اضافی»، مارکس در حین واکاوی انتقادی «گرایش تضادمند سرمایه»، کشدادن روزانهی کار (ارزش اضافی مطلق) و انقلاب در فناوری (ارزش اضافی نسبی)، تولید هرچه بیشتر ارزش اضافی و کاهش روزافزون سرمایهی متغیر، هیچگاه از اثرات این روند متضاد بر زندگی کارگر چشم برنمیدارد. افزایش بارآوری، که به ارزان شدن کالاها منجر میشود، همهنگام به معنی ارزان شدن کالای نیروی کار است.
فصل ۱۳، «همکاری»، یکی از درخشانترین و گویاترین فصول کاپیتال است و باید بهدقت دنبال شود. گرایش سرمایه همواره بهسوی «مسطح سازی» است. تجرید از کیفیت کار، و ازاینرو، همسانسازی گونههای متفاوت کار به کار انتزاعی، به «میانگین کار اجتماعی»، همانا تجرید از نابرابری و ایجاد برابری است. در نزد سرمایه، همهی انسانها، صرفنظر از سن و جنسیت، مشابهاند. بهدیدهی مارکس، این میانگین سازی، بهمعنی «نفی فردیت» است. (ص. ۴۴۰) اما بدیل فردیت زدایی از انسان، صرفا تاسی به تولید اشتراکی نیست. سرمایهداری نیز یک شکل تولید اشتراکی است، تولیدی «مستقیما اجتماعی» که همهنگام در شکل رقابت بین افراد، یک «روح حیوانی» ایجاد میکند. (ص. ۴۴۳)
اصولا «همکاری لازمهی هر تولید در یک مقیاس بزرگ است، اما به خودیِ خود معرف شکلی ثابت نیست که وجه مشخصهی یک عصر باشد.» (ص. ۴۵۳) ولی شکل بنیادین تولید سرمایهداری است که با 'روح' سرمایه متناسب است. مارکس برای اثبات کار مشترک در اعصار مختلف، به نمونهی مصر، آسیای باستان و غیره و تولید تندیسهای عظیمالجثه، کاخها، معابد و اهرام مصر اشاره میکند. سپس تولید اشتراکی در کمونتههای نخستین، بهویژه در هندوستان را برجسته میکند که بر مالکیت اشتراکی مبتنی است. اما این نوع مالکیت اشتراکی که نافی فردیت است، الگوی مناسبی برای جامعهی بدیل نیست، چراکه « فرد در این موارد، درست مانند کندوی زنبور، از بند ناف قبیلهاش رها نشده است.» (ص. ۴۵۲)
تولید یا مالکیتی اشتراکی که نافی آزادی فرد است، بهویژه در مقیاس بزرگ، با یک «برنامهی استبدای» توام است. در تولید سرمایهداری، گردآوری کارگران در یک مجتمع واحد تولیدی، محصول کنش خودِ آنها نیست. «بنابراین، رابطهی متقابل بین کارهای متفاوت در عرصهی ایدهها، بهمثابهی برنامهای با آنها مقابله میکند که نقشهی آنرا سرمایهدار کشیده است، و در عمل همچون اقتدار او، به مثابهی ارادهی قدرتمند موجودی است که بیرون از آنهاست و فعالیت آنها را به هدف خود مقید میکند.» (ص. ۴۵۰)
این یک فرایند تضادمند خصمانه است که باعث مقاومت کارگران میشود. کارگران برای مقابله با سرمایه، دربرابر این همکاری اجباری، در شکل اتحادیهها و سندیکاها، یک همکاری داوطلبانه ایجاد میکنند. «هنگامیکه کارگر بابرنامه با دیگران همکاری میکند، بندهای فردیت خود را میگسلد، و تواناییهای نوعی خود را پرورش میدهد.» (ص. ۴۴۷) فردیت اجتماعی محصول تداوم و تکوین این نوع مشخص از همکاری است.
تقسیم کار و تولید کارگاهی
مارکس در فصل ۱۴، «تقسیم کار و تولید کارگاهی»، بهطور مشروح نشان میدهد که تقسیم کار، انسان را تکهپاره میکند. «انجام کاری یکسان در سراسر زندگی، جسم او را به افزار خودکار و تکساحتی آن کار تبدیل میکند.»(ص. ۴۵۸) توگویی «سرنوشت انسان» تکرار مکرر یک کنش محدود است. یک کار مداوم و یکنواخت، شدت و سیالیت نیروهای حیاتی را برهم میزند؛ نیروهایی که در تغییر خودِ فعالیت احساس خرسندی و نشاط میکنند. وابستگی کار تخصصی کارگر به کل مکانیزم کارگاه، کار او را به حرکت منظم ماشین پیوند میزند. ازاینرو، «افراد کارگر در دوران زندگی به کارکردی محدود ضمیمه میشوند» (ص. ۴۶۹) که به رشد ناموزن عضلات، استخوانها و غیره منجر میشود. این فعالیتهای یکنواخت انسان را از اعمالی که از محتوایی غنی برخوردارند محروم میکند.
این روش کار، به قیمت کل ظرفیت کاری یک انسان، تخصصی تکسویه را بهکمال میرساند، و فقدان رشدی همهجانبه را به وجه مشخصهی او تبدیل میکند. «رشد یک قوهی واحد به قیمت تمام قوای دیگر.» (ص. ۴۷۴) تعمیم این تقسیم کارِ بابرنامه و نظامیافته به کل اجتماع، باعث هرجومرج میشود؛ «جنگ همه با همه؛ یک قلمرو حیوانی» (ص. ۴۷۶) استبداد و آنارشی لازم و ملزوم یکدیگرند. بدینسان کارگری که پیشتر مستقل بود به یک «اتوماتون زنده» تبدیل میشود، و کلیهی انگیزههای خلاق او سرکوب میشود. انسان قطعهقطعه شده، به موتور خودکارِ عملیاتی ملالآور استحاله یافته، و «به پارهای صرف از جسم خود مبدل میشود.» (ص. ۴۸۲)
اکنون دانش، داوری و اراده از فرد کارگر ربوده شده و به کل کارگاه تعمیم مییابد. مساله این نیست که تولید سرمایهداری فاقد یک برنامه و مسیری آگاهانه است. مساله این است که مسیر هوشمندانهی تولید یکجانبه افزایش پیدامیکند چراکه رشد همهجانبهی آن ناپدید شده است. ازاینرو، ظرفیتهای عقلانی فرایند تولید مادی بهسان یک قدرت بیگانه بر کارگر حکمروایی کرده، امکانات علمیِ منفک شده از کارگر به خدمت سرمایه درآمده و همهجا علیه کارگر صفآرایی میکند. درنتیجه، سرمایه درجایی رونق پیدا میکند که نسبت به ذهنیت کارگر کاملا بیتفاوت باشد. پس تحت تقسیم کار، خودِ تفکر به «حرفهای عجیب و غریب» تبدیل شده، و به «ریشهی زندگی فرد حملهور میشود. این نخستین نظامی است که مصالح و انگیزهی آسیب شناسی صنعتی را فراهم میکند.» (ص. ۴۸۴) مارکس سپس با ذکر گفتاوردهایی از پزشکان به فهرست بیماریهای کارگران اشاره میکند. «پارهپاره کردن انسان، درحکم ترور اوست.»
خوانندهی هوشمندی که این فصل از کاپیتال را دنبال کرده دستکم پیبرده است که معضل اصلی مارکس با سرشت خودِ کار در فرایند تولید سرمایهداری است و هدف او برطرف کردن کلیهی ضایعاتی است که این روش کار بر هستی کارگر تحمیل میکند. هیچیک از آسیبهای وارده بر زندگی کارگر از تحلیل شکل مالکیت منتج نشده است. ازاینرو، میتوان بهروشنی مشاهده کرد که مارکس در سراسر این فصل مبنای فنی و مادی تقسیم کار را به نقد کشیده، خواستار الغای هیرارشی اندیشه، وحدت کار جسمی و فکری، و رشد همهجانبهی انسان کامل است.
ماشینآلات و صنعت بزرگ
فصل ۱۵، «ماشینآلات و صنعت بزرگ»، طولانیترین فصل کتاب است که ارایهکردن چکیدهی آن در این نوشته واقعا عادلانه نیست. زبان و نثر مارکس در این فصل روان و خواندنی است و آغشته به لحنی آتشین نسبت به سقوط اخلاقی ومعرفتی سرمایهداری است که همهنگام صدای اعتراض کارگر را منعکس میکند. روح و قلب کاپیتال در این فصل نهفته است. میتوان ادعا کرد که این فصل به خودی خود یک اثر «مستقل» و عمیق است.
مارکس از همان ابتدای فصل مشخص میکند که هدف ماشینآلات سبک کردن رنج و مشقت کارگران نیست. نظام ماشینی عینیت را از قید «اصل سوبژکتیو» رها ساخته است، و از این راه کاربرد آگاهانهی کلیهی علوم (مکانیک، شیمی، فیزیک، ریاضیات و غیره.) را جذب سرمایه کرده است. «ماتریالیسم انتزاعی علوم طبیعی، ماتریالیسمی که فرایند تاریخ را حذف میکند، بلافاصله در مفاهیم انتزاعی و ایدئولوژیکی که سخنگویان آن اقامه میکنند آشکار میشود، بهویژه هنگامی که آنها پا را از محدودهی تخصص خود فراتر میگذارند.» (ص. ۴۹۴)
برعکس، مارکس با ورود به روند تاریخ «کل فرایند را درخود و برای خود» میسنجد. ازاینرو، نشان میدهد که جذب علوم در پیکرهی ماشینآلات، عینیتی بهوجود میآورد که بهسان یک وضعیت پیشساخته با کارگر مقابله میکند، عینیتی که دراصل توسط انسان آفریده شده و کارِ عینیت یافتهی گذشته است. «همکاری مجتمع ماشینها، یک اتوماسیون گسترده ایجاد میکند که بدون کمک انسان، توسط موتور محرکهای خودکنشگر هدایت میشود که هیولایی مکانیکی با قدرتی اهریمنی است.» (ص. ۵۰۳)
ماشین هیچچیز نیست مگر «تجسم روش هستی سرمایه که در این شکل معین، در استقلال و بیگانگیاش نسبت به کارگر، به یک ارگانیسم و آنتاگونیسم کامل انکشاف می یابد.» (ص. ۵۵۸) ماشین نه فقط بهمثابهی رقیبی مافوق کارگر عمل کرده و همواره درصدد زائد کردن کار اوست، بلکه نسبت به او نیرویی خاصم و قدرتمندترین سلاح برای سرکوب اعتصابات است. (ص. ۵۶۲) ازاینرو، ستیزهی کارگران با ماشین و تخریب آنها که موجب ظهور جنبش لودیتها Luddites شد. «زمان و تجربه» لازم بود تا «کارگران به این نتیجهی نظری کاملا درست برسند که یگانه راهحل، کوتاه کردن زمان کار به چهار روز در هفته است.» (ص. ۵۵۴)
اما مارکس حتی در زمان تخریب ماشینها نیز همواره از کارگران حمایت میکند. ازاینرو، توجیه کنندگان سرمایه، مانند دکتر اور، منتقدان نظام ماشینی را «دشمن پیشرفت» مینامند. برخلاف پرودون که بهوجهی غیرانتقادی نظام ماشینی را بهمثابهی «سنتز ابزار پراکندهی گوناگون به نفع کارگران» تایید میکند (ص.۵۴۷)، مارکس تاکید میکند که «کارِ کارخانه سلسله اعصاب را بهغایت فرسوده میکند. آهنگ موزون و چندجانبهی عضلات را برطرف میکند، و تمام ذرات آزادی را، هم در فعالیت جسمانی و هم فکری، غصب میکند.» (ص. ۵۴۸) بنابراین، در جامعهی پساسرمایهداری، «عرصهی کاربست فناوری بهکلی متفاوت خواهد بود.» (ص. ۵۱۵)
شرح نظام خودکار ماشینی توسط مارکس، که در وجود سرمایهدار از اراده و آگاهی برخوردار شده است، حکایتی تراژیک از تبعات و اثرات ماشینیسم بر کار زنان و کودکان در سنین مختلف است. ایجاد شرایط «برابر در استثمار» به حدی است که کودکان را برای کار از پرورشگاهها میرباید، مادر و فرزند را ازهم جدا میکند، به مرگومیر کودکان شدت میبخشد، از بلوغ طبیعی کودکان جلوگیری میکند، حتی ظاهر یک معاملهی آزاد بین خریدار و فروشنده را حفظ نمیکند. نظام ماشینی با طولانی کردن روزانهی کار، کار را به «ماورای سرحد توانایی طبیعت انسان» سوق میدهد. (ص. ۵۲۷) کارگر به «زمان کار شخصیت یافته» تبدیل میشود.
در اینجاست که بانگ کارگران با نقد مارکس در کاپیتال آمیخته میشود. مارکس اعلام میکند که این حکم «شهادت تولید کننده» است. کارگران نیز فریاد برمیآورند که «ماشینها را متوقف کنید»، دستکم طی صرف غذا! کارخانه، «زندانی تعدیل یافته» است. «مبلغان نظام دموکراتیک نمایندگان»، بهمحض ورود به کارخانه، به «قانونگذارانی خصوصی» و «اتوکرات» تبدیل میشوند. غایتمندی (تلئولوژی) و اصل بنیادین «علم مدرن فناوری، تولید در خود و برای خود» است. (ص. ۶۱۶) تولید بهمثابهی «هدفی در خود»، «تولید به خاطر تولید.» برای سرمایه، امر ''مطلق'' همانا تولید ثروت انتزاعی است؛ یک فرایند بیمعنی و معوج.
از اینرو، کاربرد فناوری و ماشین در فرایند تولید ابدا منطبق با قابلیتهای انسان برای انجام چنین کاری نیست. کاملا برعکس، این کارگر است که باید حتی خارج از توانایی طبیعی جسم انسان، خود را با حرکت بیوقفهی ماشین منطبق کند. کل این فرایند درحکم «سرکوب سازمانیافتهی سرزندگی، آزادی و خودمختاری فرد» است. (ص. ۶۳۷) اما این فرایند حامل «تعارضی مطلق» است که بههمراه سرعت و شدت بخشی و طولانی کردن کار، همزمان باعث ایجاد ارتش بیکارانی میشود که برای نیازهای متغیراستثمار سرمایه ذخیره شدهاند.
بنابراین، مارکس نتیجه میگیرد که این ارتش ذخیره «باید با فردی جابجا شود که برای انواع مختلف کار آمادگی مطلق دارد؛ فردی که بهطور ناقص رشد یافته و صرفا حامل یک کارکرد اجتماعی اختصاصی است، باید با فردی کاملا رشد یافته جابجا شود که برای او کارکردهای متفاوت اجتماعی درحکم شیوههای متفاوت فعالیتی است که به نوبت بهدست میگیرد.» (ص. ۶۱۸) ازاینرو، بههمراه گرایش تاریخی انباشت سرمایه، «خیزش نیز رشد میکند.» سپس «نیروها و انگیزههای جدیدی» پا به عرصهی تاریخ میگذارند که «در آن جامعه خود را اسیر یافته بودند.» (ص. ۹۲۸) آنگاه، «از خلع ید کنندگان، خلع ید میشود. این است نفی در نفی، که در واقع مالکیت شخصی را مستقر میکند.» (ص. ۹۲۹) بنابراین، «یک شکل عالیتر اجتماع»، جامعهای خواهد بود که درآن «رشد آزاد و کامل هر فرد اصل حاکم آن است.» (ص. ۷۳۹)
نتیجهگیری
آنچه تاکنون در این نوشته ملاحظه کردید نه «راهنمای کاپیتال » است، نه «مارکس به زبان ساده» و نه یک «درسگفتار» متعارف که انبوهی فرمول و معادلات ریاضی را برای اثبات تولید ارزش اضافیِ مطلق و نسبی و یا نرخ ارزش اضافی، و غیره.، به خوانندهی علاقهمند ارایه کند. بیتردید آن فرمولها و معادلات نیز از جایگاه معین و مناسب خود برخوردارند. انگیزهی اصلی نگارش این سطور بررسی تکتک فصول کاپیتال نیز نیست؛ کاری که اساسا در یک نوشتار کوتاه ممکن نیست. در واقع انگیزهی اصلی، رونمایی از بُعد دیگری از کاپیتال است که همسو با هدف سوبژکتیو خودِ مارکس باشد.
شکی نیست که ۱۶۰ سال پس از انتشار ویراست نخست کاپیتال، خوانش بیواسطهی مارکس اساسا ممکن نیست. این واسطهها هم به تاریخ مربوط میشوند و هم به تاریخ تعابیر و تفاسیر مارکس. ازاینرو، تلاش متن حاضر بر آن بود تا خودِ مارکس زبان سخن بازکند.
برکسی پوشیده نیست که تجلیل از مارکس و ارتقای او به جایگاهی رفیع تا حد یک ''پیامبر''، یا معرفی کاپیتال بهعنوان «کتاب مقدس طبقه کارگر»، و یا حتی ستایش او بهعنوان یک ''نابغه'' با دانشی دائرهالمعارفی، در واقع حامل عنصری منفی است که بهجای شناخت، او را بهزیر میکشد. تندیسهای عظیمالجثهای که در دوران استالینی از مارکس ساخته شد، هنوز در روسیه، اروپای شرقی و سایر نقاط جهان پابرجاست. به شهادت تاریخ، این پیروان ناصالح و تزویرگر سرانجام گور خود را کندند. با اینکه فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» ابتدا باعث نوعی سرخوردگی و سرگیجگی شد، خیلی زود بازگشت به سیمای اصیل مارکس را به جریان انداخت. این تحرک فکری، بهویژه پس از رکود عمیق سرمایه داری جهانی در أواخر دههی اول قرن کنونی، مارکس و آثار او را امروزی کرد.
با این وصف، همگام با جستجو برای درک روح اصیل مارکس، شبح برداشتهای منسوخ پسامارکسیستها کماکان در گشتوگذار است و فضای فکری را آلوده میکند. مفروضات آنها، محصول رسوباتی تلمبار شده است که بر ذهنیت نسل کنونی سنگینی میکند. باید جرات کنیم و از درون آن مدار بسته گامی فراتر نهیم. از اینرو، بازگشت به خودِ مارکس به ضرورتی اجتناب ناپذیر تبدیل میشود. همانگونه که در ابتدای این نوشته اشاره شد، «مارکسیستها» مدتهای مدید اقتصاد بابرنامه، حذف سرمایهدار خصوصی، و تمرکز و تملک ابزار تولید در دست دولت را بهعنوان سوسیالیسم معرفی میکردند، و هدف سوسیالیسم را رفع تضاد بین تولید جمعی و تملک خصوصی معرفی میکردند.
اما همانطور که از سطور بالا بر میآید، آنچه مارکس را از سوسیالیستهای پیش از خود، زمان خود و پس از خود تفکیک میکند، مفهوم کاملا بدیع او از سرشت ''کار'' است. کار، چه در شکل عام آن که شامل کلیهی جوامع انسانی میشود، و چه در اشکال معین آن در صورتبندیهای مختلف تاریخی، بهویژه در روابط سرمایهداری، کلید حل معمای «ضرورت و آزادی» است. دیدیم که چه در بررسی نقادانهی مارکس از روابط اجتماعی تولید سرمایهداری، و چه در اجتماع پساسرمایهداری، کار تعاونی و مالکیت اشتراکی به خودی خود شاخص سنجش یک جامعهی آزاد نیست. در عینحال مشاهده کردیم که مارکس نسبت به فناوری و علمِ بهواقع موجود ابدا هیچ توهمی ندارد.
به دیدهی مارکس، پایان بخشیدن به تقسیم کار اجتماعی، به گسست بین کار جسمی و کار فکری و هیرارشی «دانش»، سنگ بنای یک جامعهی آزاد است. از همینرو، هنگامیکه مارکس «جمهوری افلاطونی» را به نقد میکشد، نه فقط آنرا کپیه برداری ایدهآلیزه شدهی تقسیم کار در نظام مصری مینامد، بلکه بهویژه خاطرنشان میکند که در نزد افلاطون، حتی وقتیکه محصول کار نه ارزش مبادله بلکه یک کالای مصرفی باشد، این کارگر است که باید خود را با کار منطبق کند و نه برعکس. (ص. ۴۸۸) نه فقط افلاطون بلکه اکثر نویسندگان عهد کلاسیک، ازجمله گزنفون و هومر، با اینکه توجه اصلی آنها کیفیت کالا و ارزش مصرفی آن بود، نسبت به تقسیم کار اجتماعی دیدی غیر انتقادی داشتند. اما بهنظر مارکس، «تضاد مطلق» روابط سرمایهداری باعث «جنب و جوشی انقلابی» میشود که «هدفش الغای تقسیم کار کهن» و بازسازی جامعه «بر مبنایی نوین» است. (ص. ۶۱۹) در آنصورت، متحول کردن رابطهی کار با ابزار تولیدی، با متابولیزم انسان و طبیعت و با چگونگی انجام کار در فرایند تولید، «سرمنشاء تکاملی انسانی» خواهد شد.
با این وصف، بازگشایی از چنین چشماندازی هنوز بهمعنی پایان کار نیست و معضل برخی از برداشتهای متفاوت و حتی متعارض از مارکس را برطرف نمیکند. شاید آنچه تاحدی ادراک جامعهی پساسرمایهداری را دچار مشکل میکند، عدم رهایی ذهن از تنگنای قلمرو تولید مادی است. فراروی از ضرورت مادی و ورود به آستانهی قلمرو حقیقی آزادی، نیازمند واکاوی عمیق تر سپهر اندیشگی مارکس است.
همانطور که ملاحظه کردیم، مارکس کار اجتماعی را به «کار ضروری» و «کار اضافی» تقسیم میکند. در نظام سرمایهداری کاهش کار ضروری به حداقل، ممکن نیست. «فقط الغای روش تولید سرمایهداری است که کاهش کار به کار ضروری را امکانپذیر میکند.» درآنصورت، «آن بخش از روزانهی کار اجتماعی که ضرورتا به تولید مادی اختصاص دارد کوتاهتر شده و درنتیجه، زمانی که جامعه برای فعالیت آزاد و فکری فرد دراختیار دارد افزایش مییابد.
خودِ مفهوم «کار ضروری» نیز باید شکافته شود. تمام جوامع بشری برای رفع احتیاجات، تولید و بازتولید هستی خود، نیازمند کار و مواجهه با طبیعتاند. در اجتماع پساسرمایه داری مورد نظر مارکس، نه فقط کیفیت و دامنهی نیازمندیها توسعه مییابند، بلکه سرشت خود این کار ضروری نیز نیازمند دگرگونی کامل است و نمیتواند بر مبنای واژگونگی سوژه و ابژه انجام شود. کار برای تولید مادی نه فقط باید در همبستگی و تعاونی عقلانی انجام شود، بلکه بهویژه باید محصول تشریک مساعی افرادی باشد که «آزادانه به تعاون رسیده و تحت نظارت آگاهانه و برنامه ریزی شدهی آنها قرار گیرد.» (ص. ۱۰۳) درثانی، چنین کاری باید «با صرف حداقل انرژی و درشرایطی انجام شود که شایسته و مناسب طبیعت انسانی است.» از چنین منظری، «کاهش روزانهی کار به حداقل مطلق به معنی جامعیت بخشی به کار است.» (ص. ۶۶۷)
باید در این مفهوم «جامعیت بخشی به کار» درنگی تامل کرد. مارکس در مجلد سوم کاپیتال تاکید میکند که «ما باید کار جامع و کار اشتراکی را ازهم تفکیک کنیم.» (ص. ۱۹۹) کار جامع و کار اشتراکی هریک در فرایند تولیدی سهم مناسب خود را ایفا میکنند. هردو با هم ترکیب میشوند ولی در عینحال با یکدیگر تفاوتی بنیادین دارند. «کار جامع شامل کلیهی اکتشافات، اختراعات، و کلیهی کارهای فکری و علمی است. اما کار اشتراکی صرفا دربرگیرندهی همکاری مستقیم افراد است.» (همانجا)
همانطور که مشاهده کردیم، تقسیم کار اجتماعی نه فقط کار جسمی و کار فکری را از هم جدا میکند، بلکه آندو را مخاصم یکدیگر میکند. کلیهی علوم، با اینکه خود محصول تکامل عمومی جامعهی بشریاند، در فرایند بلافصل تولیدی بهسان قدرت بارآور سرمایه فعلیت یافته و به ابزار تشدید بهرهکشی از نیروی کار مبدل میشوند. ازاینرو، امپراطوری مردگان، یعنی خودِ این رابطهی واژگون نیازمند واژگونی است که همهنگام احیای متابولیزم انسان و طبیعت را بههمراه میآورد.
اما با اینکه این عرصه دیگر قلمرو ضرورت کور نیست، کماکان در حیطهی ضرورت باقی میماند. «قلمرو حقیقی آزادی»، بهمعنی «تکامل توانمندیهای انسان بهعنوان هدفی در خود است.» (ص. ۹۵۹) بنابراین، قلمرو آزادی بنابه ماهیتاش، «در ورای» قلمرو ضرورت آغاز میشود اما همواره بر این مبنای مادی شکفته میشود. رسیدن به آستانهی این تحول عظیم، به آنچه مارکس «روح انسانیِ کار جامع» میخواند (ص. ۱۹۹)، مستلزم «کوتاه شدن روزانهی کار است.» (ص. ۹۰۹) با کوتاه شدن کار ضروری تولید مادی به حداقل ممکن، زمان آزادی بهوجود میآید که صرف کارهای علمی، هنری و غیره میشود. این زمانی آزاد برای پرورش کامل افراد است. وقت آزاد هم شامل اوقات فراغت و هم «فعالیتهای عالیه» میشود. جای «کار» بهمعنای متعارف آن را رشد همهجانبهی «خود کنشگری» میگیرد. جای نیازهای مستقیم طبیعی بهمعنای اخص آن را نیازهایی میگیرد که تاریخا آفریده شدهاند. از اهداف انسانی، ضرورت صرفِ یک هدف طبیعیِ خارجی زدوده شده و کنش او، به خود فعلیت بخشی، به عینیتیابی انسان، یعنی به آزادی واقعی، تبدیل میشود.
آنگاه شاید بتوان بههمراه چشمانداز مارکس جوان از جامعهی آینده ابرازکرد که:
«تصور کنیم که بهمثابهی موجوداتی انسانی تولید کرده بودیم. در اینصورت هریک از ما در تولیدش هم خود و هم فردی دیگر را بهطور مضاعف بهاثبات میرساند. ۱ - من در تولیدم، فردیت و سرشت مشخص فردیتم را عینیت میدادم، و ازاینرو، در روند فعالیتم نه فقط از تجسم زندگیام لذت میبردم بلکه در مشاهدهی شیء، نشاطِ فردیِ آشنایی با شخصیتم را بهصورت قدرتی عینی که بهطوری محسوس قابل ادراک و غیرقابل تردید است تجربه میکردم. ۲ - در استفاده و تمتع تو از محصولم، این لذت مستقیم و آگاهانه نصیب من میشد که کار من نیازی انسانی را برآورده کرده، طبیعت ذاتی انسان را عینیت بخشیده، و شیء درخور نیاز موجود انسانی دیگری را آفریده است. ۳ - من میانجی تو و نوع انسان میشدم، و تو مرا بهعنوان کاملکننده و بخش ضروری خود تجربه میکردی؛ من هم در اندیشه و هم در عشق تو تصدیق میشدم. ۴ - بیان فردی زندگیام، بهطور مستقیم زندگی تو را میآفرید و درنتیجه، فعالیت فردیام، سرشت اشتراکی و انسانیِ حقیقی خود را تحقق داده و تایید میکرد.» (مجموعه آثار، ۳:۲۲۷)
منابع:
Karl Marx, Capital, Vol. 1, Vintage Books,1977.
Karl Marx, Capital, Vol. 3, Vintage Books, 1981.
Karl Marx, Frederick Engels, Collected Works, International Publishers, 1975.
No comments:
Post a Comment