"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Monday, June 4, 2018


سهمی در بزرگداشت ۲۰۰ سالگی کارل مارکس


۱ - خوانش مارکس به روش مارکس

دویست سالگی کارل مارکس یک رویداد مهم جهانی است. گواه چنین قضاوتی را نمیتوان در مراسم نمایشی در «تریر»، و یا در خرید و فروش انواع و اقسام منسوجات رنگ آمیزی شده با نام و چهره ی مارکس جستجو کرد. حتا تایید جامعه رسمی از سهم او در سیر تحول تفکر مدرن را نمیتوان جایگزین سپهر اندیشه او کرد. تقدیر از مارکس و ارتقای جایگاه او تا حد یک پیامبر یا یک نابغه، در حقیقت حامل یک عنصر نفی است که او را به زیر میکشد. شاید گام نخستین در این مسیر را یار وفادار، رفیق صمیمی، همکار و همفکر مارکس فردریک انگلس برداشت که تشبیه «سرمایه» به کتاب مقدس طبقه کارگر را تکرار و عامیانه کرد. (نگاه کنید به پیش نویس چاپ انگلیسی «سرمایه» ۱:۱۱۲) 

مجسمه های عظیم الجثه ای که در دوران استالینی از مارکس ساخته شد، هنوز در روسیه، اروپای شرقی و دیگر نقاط جهان پابرجاست. به شهادت تاریخ، این پیروان ناصالح و تزویرگر در نهایت گور خود را کندند. فروپاشی کمونیزم بالواقع موجود با اینکه بلافاصله منجر به نوعی سرخوردگی و سرگیجگی گشت، خیلی زود بازگشت به سیمای اصیل مارکس را به حرکت انداخت. این تحرک فکری، بویژه پس از بحران عمیق سرمایه داری جهانی دهه پیش، مارکس و آثار او را امروزی کرد. درحقیقت آنچه دویست سالگی مارکس را به واقعه ای جهانی تبدیل کرده، انبوه عظیمی از کتابها، مقالات، کنفرانس ها، تارنماها و مباحثی است که پیرامون اندیشه وی جاری شده اند. اما حتی در چنین حالتی نیز باید قدری درنگ کرد و از پرسشگری دست نکشید. بسیاری از نوشتارها و مباحث ۲۰۰ سالگی مارکس درصدد جمع بندی ساختمان فکری او هستند. گویی هرکس به سهم خود مشغول طراحی و عرضه کردن چکیده و عصاره تفکر اوست.   


درعین حال گرایشهای دیگری هم وجود دارند که در جستجوی مارکسیسم خودِ مارکس هستند. کاوشگری در آثار او و پژوهش دستنوشته های بتازگی انتشار یافته وی بمنزله آزمایشگاه فکری او و یا طرح خوانش مارکس بقلم خود مارکس، در زمره تلاشهایی هستند که ادراک روح اصیل مارکس را هدف خود قرار داده اند. اما حتی در اینجا نیز میباید قدری تامل کرد و پرسید: آیا خوانش بیواسطه مارکس اساسا ممکن است؟ این واسطه ها هم مربوط به ۲۰۰ سال تاریخ می شوند و هم به تاریخ تعابیر و تفاسیر مارکس. پس چگونه میتوان به مفاهیم مارکس، آنطور که خود او می اندیشید، پی برد؟ بعنوان نمونه، چگونه می توان روشی را که مارکس در نگارش «سرمایه» بکار برده است را برای ادراک آن بازتولید کرد؟ شکی نیست که کوشش ویراستاران مجموعه آثار انتقادی-تاریخی جدید مارکس و انگلس (مگای ۲)، بویژه انتشار پیشنویس های متعدد «سرمایه» گام های بزرگی در این مسیر برداشته اند. بعنوان مثال، مقایسه و بررسی پیش نویس های جلد سوم «سرمایه» با متنی که انگلس ویراسته بود، مباحث نوینی را گشوده که دستکم برخی از برداشت های پیشین ما را با چالش میکشد. 

اما آیا پرده برداری از آرشیوهای مارکس و بهره برداری از آنها در مباحث جاری، بعضا یک مارکس کاملا جدید را به ما معرفی کرده است؟ مهم تر آنکه آیا این پژوهندگان متون نویافته مارکس را برای تایید آرای قبلی خودشان بکار می برند و یا به آنها صرفا بسان داده ها و فاکتهای عینی ناب نگاه می کنند؟ آیا باید بین این دو روش یکی را انتخاب کرد؟ آیا راه دیگری هم متصور است؟ این راه دیگر اما دوباره ما را به پرسش نخستین این نوشتار برمیگرداند.  بدیده این نویسنده، ادراک بیواسطه در اساس مقوله ای موهوم است. جای تاسف است که برخی از این پژوهشگران چنان غرق فرآیند شیرین اکتشافات علمی خود شده اند که روح نقاد و انقلابی مارکس را به حاشیه رانده و دانشمندی دایرة المعارفی را جایگزینش کرده اند. بدیهی است که برای درک مارکس هیچ مرجعی موصق تر از خود او نیست. ولی حتی بازخوانی مکرر متن با وساطت گریز ناپذیر ذهنیت خواننده نیز جوابگوی پرسشهای ما نیست. پس شاید پیشنهاده خوانش مارکس، تجرید از متن بعنوان یک داده و ورود به عرصه ای است که مارکس آنرا دیالکتیک مفهومی، یعنی قدرت تجرید نامیده. 

همانطور که خود مارکس در دیباچه چاپ اول «سرمایه» (۱۸۶۷) اظهار می کند: در بررسی صورتبندی های اقتصادی نه میکروسکوپ و نه معرفه های شیمیایی کاربرد دارند. قدرت تجرید باید جایگزین هردو شود. (سرمایه ۱:۹۰) اینقدرت تجرید، فاکتها را بدور نمی افکند. اما داده ها کمیت هایی نامتناهی اند. با میانجیگری همین قدرت تجرید است که در رویارویی با مقولات تجربی به او آزادی حرکت در امور مادی را می دهد. ( مجموعه آثار، ۴۳:۵۲۸) فاکتها و مقولات اقتصاد سیاسی مملو از اشکال نامعقول و مجهول اند. روش دیالکتیکی تجرید به مارکس امکان می دهد که  مواد و مصالح اقتصاد سیاسی را موشکافی کرده، اشکال گوناگون تکامل تاریخی آنها را تحلیل نموده، ارتباط درونی بین آنها را کشف کرده و سپس هستی جامع آنها را به عرصه ای منطقی، به ایده، منتقل نماید. همانطور که خود او ابراز می کند، چنانچه این روش باموفقیت انجام پذیرد، ممکن است اینطور بنظر بیاید که ما در برابر خود با ساختمانی از پیش بنا شده مواجهیم. ( همانجا، ص ۱۰۲)  از اینرو تصریح می کند که خواننده ای که میخواهد کار او را دنبال کند باید راه خود را از انتزاعی به انضمامی باز کند. این حرکت همانا شروع از ساده به مرکب یا از سلول به کل اندام است. بنابراین، مارکس «سرمایه» را با این سلول جامعه سرمایه داری، یعنی با کالا، شروع می کند.

اما پرسیدنی که مارکس چگونه به چنین نتیجه ای می رسد؟ اجازه دهید برای روشن شدن موضوع از خود او کمک بگیریم. «گروندریسه» حاوی مبحثی فشرده و پیچیده تحت عنوان روش اقتصاد سیاسیاست. مارکس درآنجا ابراز میکند که روش صعود از گزاره های ساده و تجریدی به تعینات غنی و مرکب، روشی است که بواسطه آن تفکر وجه انضمامی را مال خود کرده و آنرا در ذهن بازتولید می نماید. اما وجه انضمامی از موجودیتی منفرد و مجزا برخوردار نیست بلکه سنتز یا حاصل ترکیب عناصری متعدد و متناقض در یک کلیت انضمامی است. بنابراین، مسیر تجرید فکری، مسیر گذار از ساده به مرکب، با فرآیند واقعی تاریخی مطابقت دارد.چرا که بسیاری از تعینات اقتصادی مثلپولپیش از آنکه درجامعه معاصر از چنین غنایی برخوردار گردند، در جوامع پیشین، همانند روم باستان، حضوری بارز اما ساده داشتند. (گروندریسه ۱۰۲)  مارکس دراینجا با هگل مرزبندی کرده و عنوان می سازد که هگل تفکری خوداندیش را بجای انسان اندیشمند برمی نشاند. با اینحال بلافاصله تاکید می کند که کلیت انضمامی کلیتی در تفکر، یک وجه انضمامی تعقلی و در واقع محصول ادراک و تفکر است. ( همانجا ۱۰۱) یعنی ماحصل مشاهده، ادراک و تجرید و سپس استحاله و ارجاع آنها به مفاهیم است. بنابراین بااینکه نمیتوان حرکت خود مقولات را جایگزین کنش واقعی انسان بارآور کرد، با اینکه یک مقوله ی به ظاهر ساده و معمولی، همچون کالا، معرف یک صورتبندی معین و یک روابط اجتماعی مشخص میباشد، یعنی بعنوان مقوله ای تجریدی صرفا در چارچوب یک اندام واره ی انضمامی زنده موجودیت دارد، با اینوصف بدون کاربرد روش تعقلی مارکس نمیتوان به سرشت چنین مقوله ای پی برد. 

اجازه دهید دوباره خود مارکس زبان سخن بازکند. در جامعه سرمایه داری، شکل کالایی محصول کار، یا شکل ارزشی کالا، شکل سلولی اقتصاد است. در چنین اجتماعی مجتمع عظیم کالاها، معرف ثروت اند که در آن یک کالای منفرد بعنوان بدوی ترین شکل آن پدیدار می گردد. یک کالا درنظر اول همچون پدیده ای بسیار بدیهی و پیش پا افتاده نمودار می گردد. اما واکاوی آن معلوم می سازد که کالا چیزی است بسیار عجیب، مملو از ظرافتهایی متافیزیکی و لطافتهایی تئولوژیک. (سرمایه ۱:۱۶۳) بعنوان نمونه یک جنس مصرفی مثل چوب، یک چیز مادی، طبیعی، ملموس و محسوس است. اما بمحض اینکه درقامت کالا ظاهر می شود، تبدیل به چیزی میگردد که به ورای محسوسات می رود… و در ارتباط با کالاهای دیگر روی سر می ایستد و از مغز چوبین خود ایده هایی عجیب و غریب برون می دهد. بنابراین یک امر بسیار بدیهی، نه فقط باژگون بلکه همچنین اسرار آمیز می شود. ازاینرو پی بردن به سرشت این سلول نیز پیچیده و بغرنج می گردد. بهمین خاطر ذهن بشر بیش از ۲۰۰۰ سال درتلاشی بیهوده بوده است تا بلکه بتواند به ژرفای آن نفوذ کند، درحالیکه دستکم تاحدی موفق به واکاوی صورتبندی هایی شده است که ماهیتی غنی تر و پیچیده تر دارند. (همانجا ۹۰)

مارکس اما بلافاصله می پرسد: چرا؟ و سپس پاسخ می دهد: چون مطالعه کل یک اندام ساده تر از سلول هایش می باشد. مارکس تاکید می کند که برخلاف یک سلول بیولوژیکی که بواسطه میکروسکوپ بسان چیزی خارجی و فیزیکی قابل مشاهده است، شکل سلولی سرمایه داری ماورای حسی و غیر مادی است. تاثیری که یک شیء بر عصب بینایی می گذارد، نه همچون تحریک عصب انسان، بلکه همچون شکل عینی چیزی خارج از چشم نمودار می شود. البته در عمل دیدن، نور واقعا از چیزی، از شیئی خارجی، به چیزی دیگر، یعنی چشم انتقال می یابد. این یک رابطه ی فیزیکی بین اشیاء فیزیکی است. برعکس، شکل کالایی و رابطه ی ارزشی محصولات کار که این شکل در قالب آن نمایان می شود، مطلقا هیچ ربطی به ماهیت فیزیکی کالا و مناسبات مادی برآمده از آن ندارد. (همانجا ۱۶۰) برای همین است که مارکس قدرت تجرید را برجسته نموده و آنرا جایگزین ابزار و ادوات علوم تجربی می کند. در عین حال، او با تشبیه کردن کار خود با یک فیزیکدان، اذعان می کند که شیوه تولید سرمایه داری و روابط تولیدی و صورت بندی های مراودات اجتماعی برخاسته از آن را می باید بدون دخالت فعل و انفعالات جانبی و در وضعیت خالص آنها مورد واکاوی و سنجش قرار داد. از اینرو انتخاب انگلستان در مقام چنین وضعیتی.  

۲ - نمود قدرت تجرید در جلد دوم «سرمایه»

شاید در ابتدا یک یادآوری تاریخی برای کمک به روش شناسی مارکس بی فایده نباشد. اگر معضلات زمان ما جلد سوم «سرمایه» را به کانون بسیاری از مجادلات میان مارکسیستهای پسامارکس تبدیل کرده است، درمیان اولین نسل مارکسیستهای بعد مارکس، این جلد دوم «سرمایه» بود که مباحث شدیدی براه انداخته بود.  روزا لوکزامبورگ برجسته ترین مارکسیستی بود که بطور جدی با «سرمایه ۲» زاویه پیدا کرد. اساس نقد لوکزامبورگی به مارکس برابر نهادن واقعیت در مقابل تئوری است. لوکزامبورگ در اثری بسیار عمیق و جدی بنام «انباشت سرمایه» مدعی شده بود که پیش فرض تئوریک مارکس با واقعیت خوانایی ندارد. مارکس در «سرمایه ۲» به منظور شفافیت بخشیدن به تعارض ذاتی روش تولید سرمایه داری، از چرخه جان فرسای پیش نهاده های بازار جهانی و پیچ و خم های آن صرفنظر می کند. لوکزامبورگ انتخاب چنین گزینه ای را از لحاظ نظری به مهملاتی خارق العاده تشبیه ساخته بود. اساس اختلاف با مارکس در حقیقت اولویت بخشیدن به نقش بازار و فرایند گردش در روند بازتولید گسترده سرمایه است. در منظر مارکس این بازار است که بدنبال تولید می آید و نه برعکس. بازار وهلهای در روند تولید و بازتولید سرمایه است. بدین منظور، مارکس کل تولید اجتماعی را صرفا به دو بخش تقسیم می کند: یکم تولید ابزار تولید، و دوم تولید ابزار مصرف. 

تولید سرمایه داری بازار و مصرف کنندگان خودش را نیز تولید می کند. این نه سرمایه دار که خود سرمایه است که مصرف کننده تولیدات خویش می باشد. این اشخاص نیستند که آهن را می خورند، بلکه آهن را تولید فولاد به مصرف می رساند و تولید فولاد را ماشین آلات. بخش مصرف شده ی سرمایه ثابت که دائما درحال گسترش می باشد، مصرفی مولد است. مصرف بارآور بدان معناست که سرمایه خودش خریدار و مشتری اصلی تولید است. لذا ارزش اضافی می تواند بدون میانجیگری بازار بطورمستقیم وارد عرصه بازتولید گردد. بقول مارکس: گردش بسان آنچه بطور بلافاصله در جامعه بورژوایی پدیدار می گردد، فقط تا هنگامی موجودیت دارد که دائما مورد وساطت قرار گیرد…لذا وجود بلافصل آن ظاهری بیش نیست. گردش وجود خارجی روندی است که در پشت سر آن در جریان است. یعنی گردش به کنشی بازمی گردد که ارزشهای مبادله را برنشانده و تولید می کند. بازگشت گردش به تولید بعنوان زمینه اش. (گروندریسه ۲۵۱) پس عرصه گردش در نهاد خود اصل بازآفرینی را حمل نمی کند بلکه وهله ای است در خود سرنوشت سازی فرآیند ارزش آفرینی.  کل معضل جلد دوم اثبات این مهم است که عرصه تحقق ارزش اضافی در اساس نه به بازار که به تولید وابسته است. اما لوکزامبورگ اصرار داشت که ارزش اضافی صرف نظر از شکل مادی اش، نمیتواند جهت انباشت مستقیما به تولید منتقل گردد بلکه ابتدا باید متحقق شود.’ ( «انباشت سرمایه» ۸۶) اما پاسخ مارکس روشن و واضح است: ضروری نیست که ابزار تولید فروخته شوند. آنها اساسا می توانند از نو وارد تولید جدید گردند. جایگزین کردن صورتبندی های پدیداری تولید سرمایه داری بجای ذات آن و از آنجا حرکت از بازار و اشکال تحقق ارزش اضافی، فراموش می کند که این اندام مادی سرمایه ثابت است که بخش اعظم ارزش اضافی را می بلعد. بنابراین تقسیم اندام ارگانیک سرمایه به ثابت و متغییر، و الویت اولی بر دومی، مسأله ای صرفا تکنیکی نیست.

دقیقا بخاطر نفوذ اندیشه به ذات چنین روابط تضادمندی است که دیاگرام های «سرمایه ۲»، با حذف شاخ و برگهای عرصه گردش، حرکت انباشت سرمایه را در بنیاد ساده اش، در یک جامعه سرمایه داری ایده آل ترسیم می کنند. اما این پیش نهاده ی ایده آلی در عرصه نظری به واقعیت وجودی سرمایه و روند بازتولید آن ادراک حاصل می کند درصورتیکه لوکزامبورگ که واقعیت را مقابل تجرید تئوریک قرار داده بود، با درجازدن در عرصه بازار به این نتیجه می رسد که انباشت سرمایه مبتنی بر رابطه درونی دو بخش تولیدی نیست بلکه در درجه اول ناشی از روابط بین {جوامع} سرمایه داری و غیر سرمایه داری پیرامونی است. (همانجا ۲۹۷) به بیان دیگر، روند انباشت ماحصل مبادله بین تولید سرمایه داری و ماقبل سرمایه داری است. این نتیجه گیری فاحش تئوریک، تضاد اساسی سرمایه داری را به خارج از کار و سرمایه منتقل می کند. آیا چنین نتیجه گیری ای منطقا نمی بایست لوکزامبورگ را به تشخیص اهمیت جنبشهای ملی جوامع پیرامونی علیه سرمایه جهانی منتهی می کرد؟ لوکزامبورگ اما با نفی خصلت انقلابی چنین جنبشهایی، تاکید می ورزید که پیش از آنکه سرمایه جهانی موفق به جذب جوامع پیرامونی گردد، تعارضات جامعه سرمایه داری به چنان نقطه اوجی می رسند که پرولتاریای انقلابی سرنگونش می کند. پس در نهایت آنچه لوکزامبورگ جایگزین روش دیالکتیکی می کند، نه واقعیت و نه تئوری بلکه اراده انقلابی است.  

اما قدرت تجرید مارکس، مفهوم سرمایه را نه از شخص سرمایه دار یا سرمایه ای خاص بلکه از نفس سرمایه استخراج می کند. دقیقا پی بردن به کنه همین سرمایه تجریدی است که درعین حال وجه مشخصه تولید سرمایه داری را قابل فهم می کند. واقعیت امر اینست که سرمایه ۲ تداوم منطقی و واقعی سرمایه ۱ است. مارکس در پاره هشتم و نهایی جلد اول، روند انباشت سرمایه که همچنین شامل انباشت بدوی سرمایه می گردد، مستدل ساخته بود که فرآیند تراکم و تمرکز سرمایه می تواند درنهایت به انحصار سرمایه در دست یک سرمایه واحد و یا یک شرکت انحصاری واحدمنجر گردد. این پیشگوییمارکس در عصر ما از تئوری به واقعیت تبدیل گشت. رکود اقتصادی دهه دوم قرن بیستم منجر به گرایش سرمایه جهانی به سوی سرمایه داری دولتی گردید. ظهور فاشیسم که بعضا نشانگر تمایل یک دولت واحد برای سلطه کامل بر بازار جهانی بود، بویژه دگردیسی روسیه به یک شرکت انحصاری واحد و تمرکز دولتی سرمایه، نظریه تجریدی سرمایه ۲ را بروز ساخت. بدینسان سرمایه داری دولتی، طرح ترسیمی مارکس از یک جامعه سرمایه داری بسته که شامل دو طبقه اجتماعی است را از عرصه مباحث نظری به هستی بالفعل مبدل ساخت.      

 ۳ - قدرت تجرید درچرخه ی نگارش «سرمایه»

این فشار جسمی تاثیر بسزایی بر ناتوانی اندیشه و از اینرو قدرت تجرید فرد دارد. چون همانطور که هگل می گوید، تفکر ناب یا وجود ناب یا نابودگی همانندند. (مجموعه آثار ۳۱:۲۲۰)

نقل قول بالا در نامه ای است که مارکس در ۲۸ نوامبر ۱۸۶۰ به انگلس نوشته بود. نگرانی مارکس این بود که بیماری های گوناگونی که در نهایت موجب مرگ زودرس او شد، توان کار تئوریک و از آنجا قدرت تجرید او را ازبین ببرد. به گواهی دستنویس هایی که از او برجای مانده، مارکس حتی در اوج بیماری از پژوهش، تلخیص و گزینه برداری و نگارش دست بر نمی داشت. اما همانطور که انگلس در دیباچه جلد دوم «سرمایه» توضیح می دهد (سرمایه ۲:۸۵) علیرغم پژوهش بدون وقفه، در بسیاری از موارد شدت بیماری به حدی بود که کار مشخص روی «سرمایه»، بویژه جلد دوم و سوم را متوقف می کرد. چنانچه از نامه مارکس بر می آید، نکته کلیدی نه بر سر تحقیق بی انتها بلکه قدرت تجرید است. پس پرسیدنی است که جایگاه این قدرت تجرید در نزد مارکس چیست؟ 

در تابستان ۱۸۶۲، موقعیکه مارکس مشغول نگارش پیش نویس های «سرمایه» بود، فردیناند لاسال که خود را پیرو مارکس می انگاشت، به ملاقات او می رود. بطوریکه مارکس در نامه ای به انگلس بازگو می کند (۳۰ ژوئیه ۱۸۶۲)، لاسال که خود را مرد عمل می پندارد و در مخیله اش نقشه های انقلابی بسیاری می پروراند، از واکنش مارکس که او را یک بناپارتیست روشنفکر نامیده بود، به شدت برآشفته شده و با خشم بسیار ابراز می کند که مارکس بقدری انتزاعی فکر می کند که توان فهم امور سیاسی را ندارد. (مجموعه آثار ۴۱:۳۸۸)  انتشار جلد اول سرمایه (۱۸۶۷) به آلمانی با واکنشهای متعدد و متفاوتی روبرو گشت. برخی او را ماتریالیست و برخی ایده آلیست نامیدند، برخی تفکر او را واقع بینانه و برخی متافیزیکی خواندند. برخی روش او را قیاسی و برخی استقرایی ارزیابی کردند. پس براستی این فیلسوف ماتریالیستِ ایده آلیستی که هم عینی و هم ذهنی فکر می کند و روش اش هم تحلیلی و هم سنتزی است کیست؟ پاسخ صریح و عاجلانه به چنین پرسشی ابدا مجاز نیست. پس بررسی کنیم.

 امروزه شماری از مارکس پژوهان مدعی شده اند که چون خود مارکس جلد دوم و سوم «سرمایه» را تکمیل نکرد، مارکسیسم مارکسناتمامو حتیناقصاست. برخی درصدد تجدید نظر تئوری ارزش او هستند و برخی دیگر نافی تئوری بحران او. درست است که ویراستار جلد دوم و سوم «سرمایه» انگلس بود و سپس کائوتسکی بود که تاریخ تئوری را زیر عنوان تئوری های ارزش اضافیدر ۳ جلد منتشر کرد. اما این درست نیست که به این بهانه سپهر اندیشگی مارکس را ناتمام بخوانیم. بدتر آنکه پژوهش بیکران را جایگزین جامعیت فکری او کنیم. این یک ادعا نیست بلکه نظر خود مارکس است و بهیچ وجه منکر آن نیست که مارکس تا آخر عمر مشغول کار دایم بر روی «سرمایه» بود. این نه فقط شامل جلد دوم و سوم، بلکه بویژه جلد اول سرمایه نیز می شود. شاهد این امر تغییرات مهمی است که مارکس به متن فرانسوی جلد اول وارد می کند، تا جاییکه تاکید می ورزد که تمام چاپ ها و ترجمه های بعدی می باید بر اساس متن فرانسوی انجام شود. حتی در اواخر سال ۱۸۸۱، کمتر از دو سال پیش از مرگش، زمانیکه مارکس تاحدی احساس بهبودی می کرد و مشغول تکمیل و تنظیم جلد دوم بود، به ناشر آلمانی که قصد تجدید چاپ سرمایه ۱ را داشت پاسخ منفی می دهد چون هنوز می باید روی آن کار کند و در حال حاضر فرصت چنین کاری را ندارد. (نامه به دانیلسون، ۱۳ دسامبر ۱۸۸۱، مجموعه آثار۴۶:۱۶۰) البته همانگونه که مارکس توضیح می دهد، روش تحقیق با روش ارایه متن تفاوت دارد. بنابراین شکی نیست که چنانچه خودش جلد دوم و سوم را آماده چاپ می کرد، چه در فصل بندی و چه در سبک ارائه آنها تغییرات بسیاری وارد می کرد.

مارکس نویسنده ای صبور بود. انگلس بی صبرانه درانتظار اتمام «سرمایه» بود و مرتبا به او فشار می آورد که کار را تمام کند. اما مارکس زیر بار نمی رفت. شاید آنهایی که تاحدی با مکاتبات بین آندو آشنایی دارند بدانند که انگلس موقعی کل جلد اول را دید که آماده چاپ شده بود و مارکس جهت نظر خواهی و ویرایش نهایی، فصول کتاب را برای وی ارسال می کرد.  مارکس بر این عادت بود که آثارش را قبل از کامل شدن به انتشار نرساند. او در نامه ای که در ۳۱ ژوئیه ۱۸۶۵ به انگلس می نویسد، مدعی می شود که وجه امتیاز «سرمایه» در این است که صرفنظر از هر کمبودی، یک اثر کامل هنری است و سپس ابراز می دارد که «سرمایه» را در کلیتش پیش روی خود دارد.’(مجموعه آثار ۴۲:۱۷۲) همچنین به خیر خواهانی که بلافاصله بعد از انتشار جلد اول بی صبرانه درانتظار جلد دوم بودند ابراز می کند که منتظر نمانند چون جلد اول بخودی خود یک مجموعه کامل است. (نامه به کوگلمان ۲۱ اکتبر ۶۷، مجموعه آثار ۴۲:۴۴۹) مارکس حتی تاکید می کند که گرایش نزولی نرخ سود که در جلد سوم تشریح شده نیز در همان جلد اول، از تغییر در ترکیب سرمایه منتج شده است. او درنامه بسیار مفصلی به انگلس در ۳۰ آوریل ۱۸۶۸ که چکیده ساختمان کل «سرمایه» را تشریح می کند، پس از توضیح گرایش نزولی نرخ سود از آن بعنوان مهم ترین پیروزی بر خشک مغزان کل اقتصاد سیاسی تاکنونی یاد می کند. (مجموعه آثار ۴۳:۲۴)

مارکس حتی اهم تاریخ تئوری را که به کتاب آخر «سرمایه» موکول کرده بود در جلد اول بطور فشرده منظور میکند. او در دیباچه چاپ اول با مقایسه کتاب حاضر با «سهمی بر نقد اقتصاد سیاسی» توضیح می دهد که قسمت های مربرط به تاریخ تئوری های ارزش و پول را کاملا حذف کرده است. اما خواننده اثر قبلی در پاورقی های فصل اول منابع جدیدی را درمورد آن تئوری ها خواهد یافت. (سرمایه ۱:۸۹) به یاد داشته باشیم که مارکس ساختمان «سرمایه» را در مجموع به ۳ جلد تقسیم کرده بود. جلد اول کتاب اول و کتاب دوم را شامل می گشت که او در ابتدا قصد انتشار همزمان آنها را داشت. جلد دوم، کتاب سوم و جلد سوم، شامل کتاب چهارم یا تاریخ تئوری بود. بنابراین آنچه امروز جلد اول و دوم «سرمایه» نامیده شده است، در اصل اجزای یک جلد واحد می باشند. (نگاه کنید به نامه مارکس به کوگلمان، ۲۵ اکتبر ۱۸۶۶، مجموعه آثار ۴۲:۳۲۹) وانگهی، همانطور که مارکس خودش توضیح می دهد، او نگارش «سرمایه» را کاملا به عکس آغاز کرد. یعنی ابتدا باتاریخ تئوریشروع کرد و سپسجلد سوموجلد دومو نهایتا جلد اول. (نامه به زیگموند شوت، ۳ نوامبر ۱۸۷۷، مجموعه آثار ۴۵:۲۸۷) شایسته ذکر است که آخرین فصلی که مارکس به قلم کشید، فصل یکم جلد اول «سرمایه» بود

اجازه دهید برای تایید این دعاوی یکبار دیگر از خود مارکس کمک بگیریم. مارکس در حین نگارش پیش نویس های «سرمایه» (۶۳-۱۸۶۱)، زمانیکه بقول خودش روزی ۱۲ ساعت مشغول کار بود، یکی از مهم ترین دستاوردهایش را با انگلس در میان می گذارد. او در نامه ای به تاریخ ۲ اوت ۶۲ تاکید می کند که اساس تئوری اجاره زمین ریکاردو را واژگون کرده است و قصد دارد آنرا ضمیمه جلد اول «سرمایه» کند. البته او نهایتا تئوری بدیع اجاره مطلقخود را به فصل چهارم جلد سوم «سرمایه» موکول می کند. اما اساس تئوری مالکیت ارضی را در این زمان پرداخته می کند. آنچه می بایست بلحاظ تئوریک ثابت می کرد، امکان وجودی اجاره مطلق بود بدون آنکه چنین امکانی ناقض تئوری ارزش باشد. مارکس می گوید که اینمجادله تئوریک از زمان فیزیوکرات ها تا کنون درجریان بوده و لاینحل مانده. ریکاردو منکر آنست درحالیکه من می گویم وجود دارد. البته مارکس اذعان دارد که علوم جدیدی چون شیمی، زمین شناسی و فیزیولوژی پیش نهاده های مهم کشاورزی می باشند، علومی که او مطالعه عمیق و دقیق آنها را تا آخر عمر ادامه داد. اما بحث مارکس این است که ریکاردو فرق ارزش و قیمت را مخدوش می کند. او معتقد است که چنانچه اجاره مطلق وجود می داشت، محصولات کشاورزی همواره مازاد بر ارزش آنها به فروش می رسیدند چرا که فراتر از هزینه قیمت آنها فروخته شده اند. چنین امری قانون بنیادین {اقتصاد سیاسی} را واژگون می کند. لذا او وجود اجاره مطلق را رد کرده و فقط اجاره تفاضلی (differntial) را می پذیرد. اما این یکسان گرفتن ارزش کالاها با هزینه آنها که از آدام اسمیت برگرفته شده اساسا غلط است. 

اما همانطور که دانسته است، بنیان تئوری ارزش، سود و قیمت مارکس در جلد اول «سرمایه» پرورانده شده و درترکیب ارگانیک سرمایه و تقسیم آن به سرمایه ثابت و متغییر ریشه بسته است. هرجا صحبت از سرمایه باشد، برای وضوح تئوریک، همواره کل سرمایه اجتماعی مد نظر است. هرجا سود، قیمت یا نرخ بهره کشی در میان باشد، صحبت از میانگین است. درحقیقت بواسطه این پیش نهاده نظری که حاصل لایه های متعددی از تجرید می باشد است که مارکس در عین حال وجود ارزش اضافی را به اثبات می رساند. به اصل موضوع برگردیم. دراینجا صحبت از این نیست که «سرمایه» از ابتدا حاضر و آماده بود یا اینکه مارکس از پژوهش، بویژه درمورد مالکیت ارضی در روسیه و ایرلند دست کشید. بحث حاضر در این است که آیا اندیشه مارکس صرفا روی خطی مستقیم و بسان پروژه ای بیکران می گردد و با وساطت پژوهشی بی انتهاتکمیل می شود و یا کلیتی جامع است؟ آیا روش مارکسی صرفا با میانجی گری علوم تجربی و مطالعات آمپریک به درک حقیقت واصل می شود و یا قدرت تجرید را واسطه ادراک سرشت واقعیت می سازد؟ آیا اساسا رابطه اجتماعی انسان با انسان بدون وساطت تجرید قابل فهم است؟ پاسخ مارکس منفی است! 


۴ - مفهوم قدرت تجرید در نزد مارکس

همانطور که مشاهده کردیم شالوده ارزش در این است که انسانها با کار یکدیگر بعنوان کاری یکسان و عام ارتباط برقرار می کنند و در چنین شکلی بعنوان کاری اجتماعی. این همانند کلیت تفکر انسانی، یک تجرید است و روابط اجتماعی بین انسانها فقط تا جایی  واجد هستی است که از تفکر و قدرت تجرید آنها برخوردار شده باشد. ( دست نویس های ۶۳-۱۸۶۱، مجموعه آثار ۳۰:۲۳۲)

زبان مارکس واضح و روشن است به شرطی که لایه های انباشته شده ی مفاهیمی که پس از او در ذهنیت ما رسوب کرده است را لایروبی کنیم. تئوری ارزش مارکس بدون قدرت تجرید اساسا قابل فهم نیست. کالای یک را نمی توان با کالای دو مبادله کرد مگر هردوی آنها را با یک واحد معین، یا با یک چیز سوم، با ساعات معینی از کار اجتماعا لازم بعنوان یک سمبل اندازه گیری کنیم. بدیده مارکس، این چیز سوم فقط در ذهن، بعنوان یک مفهوم موجودیت دارد چرا که مبین یک رابطه است؛ بطورکلی امکان برقراری موجودیت روابط به وجود تعقلی بستگی دارد. (گروندریسه، ۱۴۳) پس هرگاه در حساب و کتابهایمان کالاها را به سمبل های ارزشی تبدیل می کنیم و آنها را بعنوان ارزش های مبادلاتی تثبیت می نماییم، از  وجود مادی و تمام کیفیات طبیعی آنها تجرید کرده ایم. یک جنس مصرفی در وجود و خصوصیات مادی خود قابل مبادله با سایر اجناس مصرفی دیگر نیست. بدیهی است که بهنگام داد و ستد عملا به یک میانجی واقعی نیاز است تا به آن تجرید فعلیت ببخشد. 

مارکس می گوید که چنین توان تجریدی حتی در بدوی ترین شکل داد و ستد نیز موضوعیت دارد. او در دست نوشته های ۶۱-۱۸۵۷ بومیان ساحل غربی افریقا را مثال زده و عنوان می سازد که در میان آنها: در ابتدا یک قالب آهن همچون پولی واقعی بود که بعد ها به پولی ایده آل مبدل شد. اما آنها کماکان سعی داشتند که ارزش قبلی آنرا حفظ کنند. اما از آنجا که درحین داد و ستد دریافتند که ارزش آهن در برابر طلا و غیره متغیر است، چنانچه یک قالب آهنِ ایده آل بخواهد ارزش خود را حفظ کند، می باید معرف مقادیر متفاوتی از کمیت های آهن گردد. این یک روش پیچیده ی محاسبه است که قدرت تجرید آنها را تصدیق می کند. ( مجموعه آثار ۲۹:۲۲۳) 

پس حتی در بدوی ترین شکل مبادله یک کالا پیش از آنکه با کالایی دیگر مبادله شود، می باید به ذهن و زبان مبادله انتقال پیدا کند. (قالب {آهن} صرفا موجودیتی مجازی دارد همانطور که هر رابطه ای صرفا با وساطت تجرید نمودی خاص یافته و فردیت پیدا می کند. (گروندریسه ۱۴۲) مارکس تاکید می کند که یک تجرید ارزشی، تجریدی اجتماعی است که پیش شرط وجودیش ادراکی عمومی است. پس درواقع این تجرید معرف روابطی اجتماعی است. در این روابط اجتماعی، وجود اجتماعی یا ارزشی یک کالا از هستی مادی آن فاصله پیدا می کند، یعنی در ذهن از موجودیتی دوگانه برخوردار می گردد. این دوگانگی در ایده در تداوم خود به جایی می رسد که در فعل مبادله، کالایی دوگانه را نمودار می سازد؛ از سویی یک محصول طبیعی و از سوی دیگر ارزش مبادله. (همانجا ۱۸۵) چنانچه پول را بمثابه آن سمبل اجتماعی فرض کنیم، خود آن سمبل نیز موجودیتی دوگانه پیدا می کند، هم بعنوان واحد سنجش و هم وسیله مبادله. این پول صرفا کالاهایی را به گردش می اندازد که قبلا بوجهی ایده آل هم در ذهن فرد و هم در مفاهیم اجتماعی به پول استحاله یافته باشند. (همانجا ۱۸۷) ارزش های مبادله با میانجی گری ذهن به مقادیر معینی از ارزش های مبادله متفاوت مبدل می شوند، یعنی به وجهی ایده آلی برنشانده شده و با یکدیگر برابر می گردند. بنابراین مارکس نتیجه می گیرد که کالا ها پس از آنکه بطوری ایده آل به پول تبدیل شده باشند است که با پول مبادله شده و به پول واقعی استحاله می یابند. (همانجا ۱۹۳)

اما پول هنوز سرمایه نیست و «گروندریسه» نیز «سرمایه» نیست. «گروندریسه» با فصلپولشروع می شود و با فصلسرمایهبه پایان می رسد. مارکس در انتهای «گروندریسه» دستنوشته ی جداگانه و کوتاهی زیر عنوان ارزش را به قلم می کشد که با کالا و سرشت دوگانه آن آغاز می شود. اولین جمله ی این نوشته خاطرنشان می سازد که باید با این قسمت شروع کرد. لذا مارکس «سرمایه» را با کالا آغاز می کند. با اینکه «گروندریسه» تجسم فوران خودانگیختگی خلاقیت ذهنی مارکس و شمولیت افق اندیشه ی اوست، ده سال دیگر کار لازم داشت تا به «سرمایه» تکامل پیدا کند. همانطور که در ابتدای این گفتار ابراز شد، کالاشکل سلولیو معرفجامعیت انتزاعیروابط اجتماعی تولید سرمایه داری است. آنطور که انگلس توضیح می دهد: سلول همان وجود در خود هگل است و در مسیرش همان فرآیند هگلی را طی کرده و درنهایت به ایده منتهی می شود؛ یعنی به یک ارگانیزم معین کامل. (نامه به مارکس، ۱۴ ژوئیه ۱۸۵۸، مجموعه آثار ۴۰:۳۲۵)

به بیان دیگر، از سرشت سلولی تولید سرمایه داری، تفکیک و تعارض درونی و سیر انکشاف آن نه تنها می توان به مفهوم سرمایه بلکه نفی آن، به ایده جامعه پسا سرمایه داری رسید. چنانچه فصل اول «سرمایه» را بدقت دنبال کنیم؛ یکم در می یابیم که سرشت دوگانه کالا - بعنوان جنس مصرفی و ارزش - در سرشت دوگانه کاری که کالا محصول آن است ریشه دارد. مارکس بمحض اتمام «سرمایه» در نامه ای به انگلس تاکید می کند که سرشت دوگانه کار - کار مشخص و کار انتزاعی - یکی از مهم ترین نکات کتاب است و سپس اضافه می کند که فهم کل مسائل به این بستگی دارد. (۲۴ اوت ۶۸، مجموعه آثار ۴۲:۴۰۰) در ابتدای کتاب «سرمایه» (۱:۳۲) توضیح می دهد که من اولین کسی هستم که این سرشت دوگانه ی کاری که در کالاها نهفته است را نشان داده و نقادانه مورد سنجش قرار داده ام.دوم، قسمت نهایی فصل یکم کتاب حاوی وهله ایایده ای است که ما را به ورای جامعه سرمایه داری می برد. مارکس تشریح می کند که یکی از مهم ترین کاستی های اقتصاد سیاسی کلاسیک در این است که بواسطه تحلیل کالاها، و بویژه ارزش آنها، هرگز قادر به کشف شکل ارزشکه ارزش را به ارزش مبادله تبدیل می کند نشده است. حتی مهم ترین نمایندگانش، آدام اسمیت و ریکاردو نیز نسبت به شکل ارزشی بی تفاوت اند و آنرا در ارتباط با سرشت خود کالا بعنوان چیزی خارجی ارزیابی می کنند. 

شکل ارزشی محصول کار انتزاعی ترین و همچنین جامع ترین شکل شیوه تولید سرمایه داری است. بهمین خاطر به این روش تولیدی مهر یک شیوه معین تولید اجتماعی که خصلتی گذرا دارد را می زند. بنابراین چنانچه دچار این اشتباه شویم که آنرا بعنوان شیوه طبیعی و ازلی تولید اجتماعی برآورد کنیم، بالاجبار از وجه مشخصه شکل ارزشی و از آنجا شکل کالایی و انکشافش به شکل پولی و سرمایه ای غفلت کرده ایم. (همانجا ۱۷۴) شکل ارزشی محصول کار، مشخصه صورتبندی اجتماعی است که در آن فرآیند تولیدی بر انسان سروری می کند و نه بعکس. (همانجا ۱۷۵) این شکل در حقیقت معرف نحوه معینی از تعاون انسان با انسان است که در آن عینیتی مرده بر سوژه ای زنده حکمروایی می کند. این شکل نامعقول و بی معنی نشانگر یک باژگونگی است که در آن رابطه بین خود انسانها به شکل موهوم رابطه ی بین اشیاء ظاهر می شود. مارکس می پرسد: این خصیصه سحرآمیز از کجا سرچشمه می گیرد؟ و صریحا پاسخ می دهد که از خود همین شکل. در اینجا محصول کار خود انسان، خودکفا و خودگردان شده و در شکل و شمایل اسرار آمیز کالایی، میانجی رابطه اجتماعی انسانها می گردد. این یعنی رابطه مادی بین اشخاص و رابطه اجتماعی بین اشیاء. (همانجا ۱۶۶)

درنهایت پس از آنکه مارکس تمام زمینه های فراروی از سرمایه را فراهم می کند، ما را با وهله ای اسپکولاتیو یا ایده ای مواجه می سازد. او اجتماعی از افراد آزاد و آگاه را مجسم می سازد که جامعیت یافته اند. این انسانهایی که آزادانه به تعاون رسیده اند با ابزار و ادواتی که در اشتراک آنهاست کار می کنند. آنها اشکال متنوع نیروی کار خود را با آگاهی کامل بعنوان یک نیروی واحد کار اجتماعی به مصرف می رسانند… کل محصول تعاون خیالی ما، محصولی اجتماعی است. (همانجا ۱۷۱) این محصولات مستقیما ابژه های مصرفیاند. دراینجا روابط اجتماعی انسانها در سادگی خود، هم در تولید و هم در توزیع، شفاف و واضح هستند. افرادیکه از تعارض به تعامل رسیده اند، درعوض تنازع بقا، یکدیگر را تایید و تصدیق میکنند.

چنانچه بین چنین تصویری از اجتماع پسا سرمایه داری و «دستنوشته های ۱۸۴۴» مارکس وجه تشابهی انکار ناپذیر می یابید ابدا متعجب نشوید. آنچه قابل شک است توسل به یک بیکران کاذب  ( spurios infinity) وادعای گسست فلسفی مارکس از مبانی فلسفی اش است. 

تصور کنیم که بمثابه موجوداتی انسانی تولید کرده بودیم. در اینصورت هرکدام از ما در تولیدش هم خودش و هم فردی دیگر را  دوبار به اثبات می رساند. ۱ - من در تولیدم، فردیت و سرشت مشخص فردیتم را عینیت می دادم، و از اینرو در روند فعالیتم نه فقط از تجسم زندگی ام لذت می بردم بلکه در مشاهده شیء، نشاطِ فردی آشنایی با شخصیتم را بصورت قدرتی عینی که بطوری محسوس قابل ادراک و غیرقابل تردید است تجربه می کردم. ۲ - در استفاده و تمتع تو از محصولم، این لذت مستقیم و آگاهانه نصیبم مي شد که کار من نیازی انسانی را برآورده کرده، طبیعت ذاتی انسان را عینیت داده، و شیء درخور نیاز موجود انسانی دیگری را آفریده است. ۳ - من میانجی تو و نوع انسان می شدم، و تو مرا بعنوان کامل کننده و بخش ضروری خود تجربه می کردی؛ من هم در تفکر و هم در عشق تو تصدیق می شدم. ۴ - بیان فردی زندگی ام، مستقیما زندگی تو را می آفرید و در نتیجه فعالیت فردی ام، سرشت اشتراکی و انسانیِ حقیقی خود را تحقق داده و تایید می کرد… (مجموعه آثار ۳:۲۲۷)

علی رها
ماه می ۲۰۱۸

منابع:
1- MECW, Lawrence & Wishart Electric Books
2 - Capital, Vol.I, vintage Books, 1977
3 - Capital, Vol. II, Vintage Books, 1981
4- The Grundrisse, Vintage Books, 1973
4 - Accumulation of Capital, New York, Monthly Review, 1968






     





















No comments:

Post a Comment