"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Tuesday, August 11, 2020

«خیانت» مارکس به انقلاب و حزب!

 

«خیانت» مارکس به انقلاب و حزب!


 

«مردان بزرگ در تبعید» (۱۸۵۲) نام اثر جنجالی مارکس علیه خیل عظیم پیکارگرانی است که بدون شناخت از سرشت انقلاب، سرگرم نقشه کشی، توطئه گری و مهندسی یک انقلاب بودند.

در عوض، مارکس برآن بود که زمینه ساز یک حرکت اجتماعی جدید، بحرانی اقتصادی خواهدبود. اما بروز چنین بحرانی در جزرو مد چرخه تولیدی، قطعی خواهد بود. بنابراین مارکس فرصت را مغتنم شمرد و کار پژوهشی در باره نقد اقتصاد سیاسی که بواسطه انقلابات ۱۸۴۸ قطع شده بود را از سر گرفت.

 

اما آن ابرمردان فوقِ انقلابی به مارکس و نیز انگلس «خائنان به انقلاب» لقب دادند. اکثر آن «کمیاگران انقلاب» هریک به نوعی نهایتا با بیسمارک ساخت و پاخت کردند. به گفته مارکس «انقلاب در نزد آنها صرفا به معنی سرنگونی حکومت وقت است. به محضی که این هدف بدست آمد، «پیروزی» هم کسب شده است.»

 

از سوی دیگر، پلیس سیاسی آلمان مارکس را مسئول تمام توطئه گری های آنها می دانست. همه چیز زیر سر «حزب مارکس» است! وقتی پلیس تمام نسخه های بیانیه افشاگرانه مارکس در باره «دادگاهی کمونیست های کلن» را در مرز توقیف کرد، «حزب مارکس» بر سر زبانها افتاد.

 

«ازمیان همه تجربیات ناخوشایند دوره اقامتم در اینجا [لندن]، بیشترین آنها مرتبا بخاطر باصطلاح دوستان حزبی بوده است... من پیشنهاد می کنم که در اولین فرصت بطور علنی اعلام کنم که من ابدا کاری به کار هیچ حزبی ندارم.» (نامه به انگلس، ۸ اکتبر ۱۸۵۳) اگر این چندتا آدمی که دور و بر ما هستند ( ویدامایر، لیبکنخت، ویلهلم ولف، فردیناند ولف، کلاوس، پایپر، درونکه و راین هارد) از انگشتان دست تجاوز نمی کنند، «جمع آنها که حزب نمی شود.» (نامه به انگلس، ۱۰ مارس ۱۸۵۳)

 

انگلس هم مرتبا به مارکس فشار می آورد که هرچه زودتر «اقتصاد» را تمام کن که در صورت بروز یک وضعیت نوین، زمینه نظری «تجدید سازماندهی» آماده شده باشد. (نامه به مارکس، ۱۱ مارس ۱۸۵۳) مارکس بروز یک بحران جدید را قطعی می دانست. ۲ سال بعد (۱۸۵۵) ، درمقاله ای برای «نیویورک دیلی تریبون» زیر عنوان «بحران در انگلستان»، نوشت: «هنگامی که تبعات آن توسط طبقه کارگر احساس شود، جنبش سیاسی، که ۶ سال ساکت بوده است، از نو شروع خواهد شد. آنوقت فقط ۲ حزب واقعی در آن کشور دربرابر هم صف آرایی خواند کرد: بورژوازی و پرولتاریا.»

 

پیشتر در جستاری بسیار موجز در باره مارکس و حزب تاکید کردم که مارکس بدور از فرقه های رنگارنگی که هریک ادعای رهبری داشتند، پایه گذاری مبانی نظری  طبقه کارگر را مهم ترین وظیفه خود می دانست. او بارها تاکید کرده بود که می خواهم با نقد اقتصاد سیاسی، «یک پیروزی علمی نصیب حزب کنم.» 

 

در نزد مارکس، «حزب» در مفهوم وسیع آن، معرف این دسته و آن گروه نبود. گروه ها و سازمان ها در هر دوره معین تاریخی، از شکل و حیاتی مشروط برخوردار می گردند. اما حزب در معنای وسیع تاریخی اش همان است که به قول او «در همه جا از درون خاک جامعه مدرن در حال رویش است.» (نامه به فریلیگرات، ۲۹ فوریه ۱۸۶۰)

 

به محضی که یک دوره جدید تلاطم اقتصادی و سیاسی پدید آمد، همان مارکسی که  «در گوشه عزلت» مشغول پژوهش و نگارش کاپیتال بود، به ناگاه توسط بین الملل اول به رهبری آن انتخاب می گردد و بیانه هایی که درباره چیستی و سرشت آن سازماندهی نوین می نویسد، به مبانی نظری آن تبدیل می گردند. پس از شکست کمون پاریس و افول بین الملل اول، باز هم کسانی برای احیای آن به مارکس فشار می آوردند. پاسخ او این بود که بین الملل صرفا یک شکل خاص سازماندهی برای شرایط تاریخی معینی بود که نمی توان از آن کپی برداری کرد!

 

 

 

 

 

 

 

  

No comments:

Post a Comment