"All our invention and progress seem to result in endowing material forces with intellectual life, and in stultifying human life into a material force." – Karl Marx

فقط وقتيكه فرد بالفعل انسانى، شهروند تجريدى را به خود بازگردانده باشد...وقتيكه قدرت اجتماعى خود را طورى ادراك و سازماندهى كرده باشد كه ديگر نيروى اجتماعى همچون قدرتى سياسى از او جدا نشود، فقط در آنموقع است كه رهايى انسانى كامل ميگردد.-- کارل مارکس


Tuesday, April 11, 2023

ارباب و بنده

 ارباب و بنده

برگزیده ای از فصلی با همین نام در پدیدارشناسی ذهن هگل

 

     [یادداشت: از آنجا که فصل معروف «ارباب و بنده» نزاع آن اضداد را به سان مبارزه ی مرگ و زندگی ترسیم کرده و در این فرآیند وحشت بنده از فرمانروای مطلقه را به ضد خود تبدیل کرده به خود-آگاهی می رسد، این فصل دائما در نقاط عطف تاریخی به روی صحنه می آید. کلیه ی کوشندگانی که امروز جان خود را به خطر انداخته اند، با مبارزات انقلابی خود، فصل جدیدی را به روی آزادی گشوده اند. آنها با سردادن فریاد «زن، زندگی، آزادی»، تاریخ سازند – آنها هم معمار و هم نگارنده ی تاریخ اند. فرآیند «شدن» تاریخ اینگونه است.]

 

 

      خود-آگاهی تا آنجا درخود و برای خود زیست می کند که در خود-آگاهی دیگری زیست کند؛ یعنی صرفا با تصدیق شدن یا به رسمیت شناخته شدن...

     خود-آگاهی، یک خودآگاهی دیگر را در برابر خود دارد. این از اهمیتی دوگانه برخوردار است. یکم، آنکه خویشتنِ خود را در وجود دیگری گم کرده است؛ و دوم، از این طریق آن دیگری را نفی و حفظ کرده است، چراکه دیگری را به عنوان واقعیتی اساسی ادراک نمی کند، بلکه در او، فردیت خود را می یابد. 

     باید آن دیگری را حذف کند...یکم، برای اطمینان از خود به عنوان وجودی حقیقی، باید آن دیگری را نفی کند، و دوم، دگربودگی را نیز به آن خود-آگاهی دیگر، بازپس دهد. از آنجا که از وجود خود در دیگری آگاه بود، این موجودیت در دیگری را نفی کرده و اجازه می دهد که دیگری رها شود.

    پس این فرآیندِ مطلقا دوگانه ی دو خود-آگاهی است. هریک در دیگری همان را می بیند که خود انجام می دهد.

     هر یک از آن دو، واسطه ی دیگری است، که از آن راه خود را با خود وساطت و متحد می کند؛ هر یک برای خود و دیگری به منزله ی واقعیت یک خود-زیستی بی واسطه است، که هم هنگام فقط از طریق آن وساطت بدین گونه برای خود زیست می کند.

    اکنون باید این مفهوم نابِ شناسایی، این دوگانگی خود-آگاهی در درون وحدت را در چگونگی پدیدارشدن آن در خود-آگاهی واکاوی کنیم. در وهله ی اول، از جنبه ی اختلاف بین آن دو، یا تفکیک وساطت به نهایت هایی که ضد یکدیگرند، و یکی به رسمیت شناخته می شود و دیگری به رسمیت می شناسد.

    در درجه ی نخست، خود-آگاهی، بودگی ساده ای برای خود است - خودشناسی با حذف دیگران از خود، که برای او سرشت ذاتی و ابژه ی مطلق، همانا منیت است؛ و در این بی واسطه گی، در این امر بالفعلِ، یک خود-زیستی عریان، یک فرد، است. آنچه برای او یک دیگر است، همچون ابژه ای بی بنیاد ظاهر می شود؛ ابژه ای با خصلت نفی. اما آن دیگری نیز به همان سان یک خود-آگاهی است: ظهور فردیت در تخالف با فردی دیگر. 

     فرآیند آشکارکردن آنها، شامل کنشی دوگانه است – کنش دیگری و کنش خود، به طوری که هدف هریک، نابودی و مرگ دیگری است. اما در اینجا نوع دومی از کنش نیز دخیل است: خود-کنشگری. معنی کنش اولی، به خطر انداختن جان خود است. بدین وسیله، رابطه ی هردو خود-آگاهی به گونه ای است که از طریق مبارزه ی مرگ و زندگی، خود و دیگری را تثبیت می کنند. آنها باید وارد این مبارزه شوند، چراکه باید یقین یافتن به موجودیت خود را به سطح یک حقیقت عینی ارتقا دهند، و این را هم در مورد دیگری و هم در مورد خود به یک واقعیت تبدیل کنند. آزادی فقط با به خطر انداختن جان به دست آوردنی است.

     به این ترتیب، هریک با به خطر انداختن جان خود، باید مرگ دیگری را هدف قرار دهد، چراکه ارزش آن دیگری از خود او بیشتر نیست. واقعیت دیگری در نزد او یک وجود بیرونی است. او باید این برون بودگی را الغا کند. 

     در اثر این تجربه، خود-آگاهی درمی یابد که برای او زندگی، همانند خود-آگاهی محض، اساسی است. در خود-آگاهی بی واسطه، منیت ساده به منزله ی ابژه ی مطلق است که برای ما یا به خودی خود، واسطه ای مطلق است، و وهله ی بنیادین آن، استقلالی سفت و سخت و اساسی است. ماحصل آن تجربه ی نخستین، انحلال این وحدت ساده است. از این طریق یک خود-آگاهی محض برنشانده شده است که صرفا برای خود نیست، بلکه برای دیگری است؛ یعنی به عنوان موجودیت آگاهی، به شکل شیئیت زیست می کند.

     هر دو وهله ضروری است؛ ازآنجا که ابتدا بی شباهت و متضاد هستند، و بازتاب آنها در یک وحدت هنوز روشن نیست، آنها همچون دو شکل یا روش آگاهی در ضدیت با یکدیگر صف آرایی می کنند. یکی مستقل است، و سرشت ذاتی آن برای خود بودگی است، آن دیگری وابسته است، و ذات او زندگی یا زیستن برای دیگری است. اولی ارباب یا خدایگان، و دومی بنده است.

    ارباب، آگاهی ای است که برای خود زیست می کند، اما دیگر نه به معنی یک برداشت عام صرف از زیستنی برای خود. برعکس، آگاهی ای است که با اتکا به خود زیست می کند و توسط یک آگاهی دیگر به خود واصل شده است؛ یعنی، توسط  آن دیگری که علت وجودیش به موجودی مستقل یا به شیئیت عام وابسته است. 

    ارباب خود را با هر دو وهله مرتبط می کند: با شیئ فی نفسه، با ابژه ی اشتیاق، و با آگاهی کسی که شیئت خصلت ذاتی اوست... ارباب با هستی مستقلی وساطت شده خود را به بنده مرتبط می کند، چراکه دقیقا این آن چیزی است که بنده را در بند نگاه می دارد – این درحکم زنجیرهای اوست که نمی تواند خود را از آن برهاند، چراکه وابستگی خود را تثبیت کرده بود، و استقلال خود را در شکل شیئت یافته بود. 

    اما ارباب قدرتی است که بر این وضعیت هستی چیره است، چراکه در حین مبارزه نشان داده بود که این وضعیت صرفا یک چیز منفی است. از آنجا که قدرتی است که بر هستی حاکمیت دارد، و این هستی سلطه ی قدرتی بر دیگری [بنده] است، در نتیجه، ارباب آن دیگری را به اطاعت وادار می کند. به همین ترتیب، ارباب خود را با شیئ نیز با وساطت بنده مرتبط می کند. 

      بنده نیز که در مفهومی عام یک خودـآگاهی است، با اشیاء برخوردی منفی داشته و آنها را لغو می کند؛ اما درعین حال آن شیئ از او مستقل است. در نتیجه، او با تمام عمل نفی خود نمی تواند آن را منهدم کند. به عبارت دیگر، او صرفا بر روی آنها کار می کند. از سوی دیگر، با وساطت این فرآیند، رابطه ی بلافصل، یعنی نفی محض، به ارباب متعلق است، چراکه از آن بهره مند می شود. آنچه اشتیاق صرف نمی توانست برآورده کند، اکنون کسب می کند، یعنی به نفی آن، و احساس رضایت در لذت بردن از آن می رسد.

     از آنجا که شیئ مستقل است، اشتیاق به خودی خود کفایت نمی کرد. اما ارباب بنده را بین آن شیئ و خود قرار داده، و از این راه خود را صرفا به یک چیز وابسته مرتبط کرده، و بدون هیچ کم و کاستی، از آن لذت می برد. او جنبه ی استقلال را به بنده ای واگذار می کند که روی آن کار می کند.

    در این دو وهله، ارباب از طریق آگاهی دیگری، به رسمیت شناخته می شود، چراکه در آن دو وهله، بنده، هم با کارکردن روی شیئ و هم به خاطر وابستگی به یک هستی تعین یافته، خود را همچون چیزی بی بنیاد تصدیق می کند. در هیچ یک از آن دو مورد، آن دیگری نمی تواند بر هستی چیره شده و موفق به نفی مطلق آن گردد. 

     بنابراین، ما در اینجا با وهله تشخیص روبرو می شویم، یعنی آن آگاهی دیگر، خودـزیستی خود را حذف کرده، و به طور بالفعل همان می کند که دیگری بر او روا داشته است...اما برای شناسایی صحیح، وهله ای لازم است که آنچه ارباب بر او روا داشته است را خود او بر خود روا کند، و آنچه بنده بر خود روا می دارد را به دیگری هم روا داشته باشد. به این ترتیب، شکلی از به رسمیت شناختن ظهور یافته است که یک جانبه و نابرابر است.

    درتمام این موارد، آن آگاهی بی بنیاد برای ارباب تجسم حقیقت یقین او نسبت به خود است. اما بدیهی است که این ابژه با مفهوم آن سازگار نیست، چراکه درست هنگامی که ارباب سروری موثر خود را به دست می آورد، به واقع درمی باید که اتفاقی افتاده است که با یک آگاهی مستقل کاملا متفاوت است. آنچه کسب کرده است، نه یک آگاهی مستقل، بلکه یک آگاهی وابسته است. ازاینرو، او از خود-زیستن به مثابه ی حقیقت خود خاطرجمع نیست.  برعکس، او در می یابد که حقیقت او، یک آگاهی بی بنیاد، و کنش تصادفی بی بنیاد آن آگاهی است.

     به این ترتیب، حقیقت آگاهی مستقل، آگاهی بنده است... پس همانطور که سروری سرشت ذاتی خود را درست برخلاف آنچه می خواست نشان داد، بنده نیز سرانجام به ضد آنچه مستقیما بود گذار می کند: آن آگاهی سرکوب شده درخود، به خود واصل شده، به یک آگاهی واقعی و حقیقی تغییر پیدا می کند.

     ما بندگی را صرفا در رابطه با سروری مشاهده کردیم. اما آنچه اکنون باید بررسی کنیم، این است که آن خود-آگاهی درخود و برای خود، چیست. در وهله ی نخست، ارباب واقعیتی اساسی برای وضعیت بندگی بود. لذا برای بنده، حقیقت آگاهی مستقلی بود که وجودی برای خود داشت... آگاهی او از این یا آن عنصر یا یک وهله ی زمانی معین هراس نداشت، بلکه هراس او برای کل وجود خود بود. سلطان مقتدر به او احساس وحشت از مرگ می داد...به علاوه، آگاهی بنده با کار و مشقت شکل می گیرد. او با خدمت کاری کلیه ی جوانب خاص وابستگی و تعلق به هستی طبیعی را نفی می کند، و با کار خود، آن هستی را برطرف می کند.

    اگرچه وحشت از خدایگان نقطه ی شروع خرد است، اما آگاهی بنده با کار و زحمت به خود واصل می شود. در وهله ای که با اشتیاق آگاهی ارباب سازگاری داشت، جنبه ی غیر اساسی شیئ، نسیب بنده شده بود، چراکه در آنجا شیئ استقلال خود را حفظ کرده بود. اشتیاق، نفی محض ابژه، و از آنجا احساس نابی نسبت به خود را ذخیره کرده بود. اما درست به همین خاطر، این ارضاء یک وضعیت گذراست، چراکه فاقد عینیت بوده و بی دوام است. 

     برعکس، کار، اشتیاقی مهار و کنترل شده است، آنچه موقتی است را به تاخیر و تعویق می اندازد. به بیان دیگر، کار به شیئ شکل و قواره می بخشد. رابطه ی منفی با ابژه، به شکل ابژه، به چیزی ثابت و دایمی منتقل می شود، چراکه شیئ فقط برای کارگر وجودی مستقل دارد. این کنش واسطه گر نفی، این فعالیتی که شکل و شمایل می بخشد، هم هنگام به منزله ی هستی فرد، خود-زیستی محض آن آگاهی، است که اکنون با کاری که انجام می دهد بیرونی شده و ثبات پیدا می کند. به این ترتیب، آن آگاهی ای که رنج برده و کار می کند، بدین وسیله به درک مستقیم آن موجودیت مستقل که خودِ او باشد می رسد. 

     اما شکل و قواره بخشیدن به ابژه نیز نه فقط اهمیتی مثبت دارد که از آن طریق بنده نسبت به خود به مثابه ی یک خود-زیستی واقعی و عینی آگاهی پیدا می کند، بلکه همچنین باری منفی حمل می کند، که برخلاف وهله ی پیشین، عنصر وحشت است... اما این عنصر منفیِ عینی، دقیقا واقعیتی بیگانه و بیرونی است که دربرابر آن درهراس بود. اما اکنون این منفیِ بیگانه ی بیرونی را منهدم کرده، خود را به مثابه ی نافی در عنصری دایمی برمی نشاند، و از آن راه برای خود به باشنده ای تبدیل می شود که برای خود زیست می کند.

     بنده در وجود ارباب یک خود-زیستی بیرونی را احساس می کرد، یک واقعیت عینی. در وحشت، خود-زیستی حضوری درخود دارد. در شکل بخشیدن به شیئ، خود-زیستی آشکارا به عنوان وجود مناسب خود او احساس می شود، و این آگاهی را کسب می کند که برای خود کسی است و درخود و برای خود حق حیات دارد. توسط این واقعیت که شکل مادیت یافته است، او به جز آگاهی ای که توسط کار آن را ساخته است، چیز دیگری نیست؛ چراکه آن شکل همانا خود-زیستی محض اوست که بدین وسیله حقیقتا تحقق می یابد.

     بنابراین، دقیقا در کار است – یعنی در آنجا که به نظر می رسید ذهن و ایده های یک بیگانه در کار است - که بنده با بازشناخت خود توسط خود، به آگاهی می رسد، و به اینکه از یک «ذهنیت متعلق به خود» برخوردار است. 

     برای این بازتاب خود در خود، هر دو وهله – وحشت و خدمت عام، و نیز فعالیت شکل دهنده – ضروری هستند، و در عین حال، هر دو باید به شیوه ای همه جانبه وجود داشته باشند... چنانچه آگاهی بدون آن وحشت مطلق مقدماتی به شیئ شکل و قواره می بخشید، صرفا از یک «ذهنیت متعلق به خود»ی برخوردار می گشت که بیهوده و عبث می بود، چراکه شکل یا منفیت، یک منفیت فی نفسه نمی بود، و لذا فعالیت شکل بخشنده ی او نمی توانست برای خود یک آگاهی واقعا اساسی ایجاد کند. 

     چنانچه کل محتوای آگاهی طبیعی او به تکان و لرزه درنیاید، ذاتا همچون یک شیوه ی تعین یافته ی هستی باقی می ماند، که در آن صورت برخورداری از «ذهنیت متعلق به خود»، یک لجاجت صرف خواهد بود؛ نوعی از آزادی که به ورای خاستگاه بندگی عبور نمی کند. بلکه برعکس، یک نوع زیرکی است که بر حوزه ی خاصی تسلط دارد، اما نه بر یک توانمندی جهان شمول، و نه بر کل واقعیت عینی.

 

منبع:

The Phenomenology of Mind, Trans. J.B.Baillie, Harper & Row Publishers, New York, 1967, pp. 228-240

No comments:

Post a Comment